روزگار عاشقی من
در یک شب نورانی و روشن ، در شبی که از آسمان تیره و تار مهتاب و ستاره ای را
خواستم که شبم را نورانی و روشن کند ، خداوند هدیه ای را به من داد که همان بود
که من میخواستم همان مهتاب نورانی را و همان ستاره درخشان را به من داد روزها
و ماه ها و سالها آن مهتاب و ستاره در آسمان دلم می تابیدند و میدرخشیدند و محفل
دل ما را نورانی میکردند هر شب درد دلهایم را با مهتاب میگفتم تا دلم باز شود هر
شب به آن ستاره ای را که خداوند به من هدیه داده بود چشمک می زدم و وابسته تر
و عاشق می شدم روزگاری گذشت تا اینکه ابر سیاهی بر روی مهتاب و ستاره من
آمد و آسمان دلم را تیره و تار کرد لحظه ها و روزها بدون مهتاب بود آسمانم و دیگر
ستاره ای نبود که در آسمان دلم بنشیند وبه من چشمک بزند . دلم از این دنیا گرفته
بود و چشمم نیز مانند آسمان بارانی می شد! زندگی برایم سخت شده بود درد برابر
خدای خویش سجده کردم و از او خواستم که دوباره آن مهتاب و ستاره رل به شبهای
تیره و تار من بازگرداند تا اینکه خداوند نگاه دیگر به دل عاشق و شکسته من کرد ، آن
ابرهای سیاه را از روی آسمان دلم برداشت و عشق مرا دوباره به صحنه زندگی ام
باز گرداند اینک بین من و عشقم فاصله بسیار زیادی است ، اما من از این فاصله
نمی هراسم ، چون که عاشقم !!!!!!!! پس می مانم ، می مانم با همین قلب پر از عشق
می مانم تا به همه بگویم من عاشقم! می مانم تا روزی مانند پرنده ای به سوی مهتاب
خویش پرواز کنم و گونه های زیبایش را ببوسم ، می مانم تا به آن ستاره ای که
آروزیش را داشتم برسم و بر گونه های درخشانش بوسه بزنم
سلام امیر.قشنگ بود.دیگه پیش من نمیای.ای ....
امیر با تبادل لوگو چطوری؟
امیر جان سلام.خوبی عزیز؟خیلی نوشته های جالبی بود.کیف کردم.البته راستش رو بخواهی هنوز کامل نخوندم و بعدا که کامل خوندم میام و نظرم رو به طور کامل میگم.لینکت رو هم گذاشتم تو وبم.سبز باشی.فعلا...
ای دوست اینروز ها انقدر دوست بوده ایم که احساس میکنم دیگر وقت خیانت است.....دل پری داری...الاهی انچه در دنیا نسیبم میکنی به دشمنانت ده...و انچه در اخرت نسیبم میکنی به دوستانت ده...که مرا تو بس