درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

تو همانی

تو همانی که من میخواستم

تو عزیزی برایم ، تو بهترینی برایم

آری تو آغازی برایم ، تو طلوع سحرگاهی برایم

تو همانی که من مدتها آرزویش را داشتم که در قلبم بنشیند

تو مانند چشمه ای در دل کوه می باشی که در دلم می جوشی با آن وجود پر از عشق و

 محبتت تو همان قبله ای ، قبله امید و خوشبختی !

در برابرت سجده میکنم ای قبله امید من تا امید هایم زنده شوند!

پیش تر ها به خوشبختی امیدی نداشتم ، اما با آمدنت و طلوع زیبایت در آسمان دلم امیدهایم

همه در دلم زنده شدند و آفتاب خوشبختی از سوی تو در دلم نشست!

تو همانی که من سالها انتظارش را می کشیدم.

آمدی و با حضورت صحنه دلم را نورانی کردی عزیزم!

اینبار با گریه ، با فریاد ، با تمام وجود می گویم که دوستت دارم تا همه عاشقان از صدای

فریاد من آرام بگیرند ! تا زنده ام میگویم که دوستت دارم ، اما زمانی که از این دنیا رفتم در

وصیتم مینویسم که بر روی سنگ قبرم بنویسند که خیلی دوستت داشتم و در آن دنیا نیز

فراموشت نخواهم کرد! این دوست داشتن را تا پایان برایت زمزمه خواهم کرد! خانه ویرانه و

سوخته دل من ارزش این را ندارد که قلب مهربانت در آنجا بماند ، قلب عاشق و پر از مهر تو

جایش در خانه دل سرخ و پر از امید است .

اینک که آمدی و افتخار این را دادی که قلب مهربانت را در خانه دل سوخته شده من بگذاری

من با تمام وجودم از آن قلب سرخ و مهربانت نگهداری خواهم کرد!

تو همانی که برای رسیدن به تو ، خودم را به آب و آتش خواهم زد ، تو همانی که به خاطرت

قید این دنیا را خواهم زد ، تو همانی که ساعتها و لحظه ها در برابر خدایم سجده میکردم و

عشقی مانند تو را از او میخواستم! دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش ندارم چون تو همان

آرزوی منی! تو همان عاشق دل سوخته یک مجنونی ، تو همان نوای مهربان بارانی، آری تو

طلوع یک سحرگاهی ! تو همانی که با آمدنت من دیوانه را مجنون تر از مجنون قصه ها کردی!

تو همانی که لایق منی ، همانی که بهار دل را به قلب من هدیه دادی و قلب پاییزی مرا پر از

طراوت و تازگی کردی! تو همان شکوفه بهاری هستی که بر روی شاخه خشکیده ای مانند من

نشستی و قلب مرا تبدیل به باغ آروزها کردی!

آری تو همانی که من میخواستم ، آری تو همانی که برای عشقت جان خواهم داد!

این متن به خاطر چندی از دوستانم نوشتم

آری منم!

آری همان همسفر دیوانه منم ، آری همان عاشق بیچاره منم!

همان فریاد بی صدا منم ، همان غروب سحرگاه منم!

آن مجنون قصه ها اینجاست منم ، آن ساده با وفا اینجاست منم !

آری همان شب بی ستاره منم ، آری آن نوای غمگین دوباره منم!

آن پرنده پر بسته منم ، آن که در قفس نشسته منم!

آن چشمهای گریان چشم من است ، آن دستهای لرزان مال من است!

آری کویر تشنه و بی چاره منم ، آن برکه خسته و بی قراره منم!

آن عاشق دل شکسته اینجاست منم ، آن ساکت بی چون و چرا

اینجاست منم!

آری باران داغ و بی سرانجام اینجاست منم ، آری ابر سیاه و سرگردان
 
آسمان اینجاست منم!

آن گل خشکیده و تشنه منم ، آن پنجره رو به دشت دل شکسته منم!

آن صحنه تلخ زندگی بازیگرش منم، نقش اولش بدون شک ، آری منم!

او که در سیاهی خانه دارد منم ، او که دلی سیاه و ویرانه دارد منم!

آن همسفر جاده های بی کس منم ، کسی نیست که سرم بر روی

شانه هایش بگذارم!

آن ساحل بی صدف منم ، آن شاخه بی ثمر منم!

آن شمع همیشه خاموش منم ، آن مرد همیشه سیه پوش منم!

آری پایان ماجرا منم ، آغاز غصه ها منم!

آن قصه بی فرجام منم ، آن نامه بی نام و نشان نیز منم!

او که گدای قلم و کاغذ است منم ، او که در حسرت طلوعی دوباره

است منم!

این دفتر خیس مال من است ، خیسی آن به خاطر گریه هایم است!

او که از عشق مینویسد منم ، هر که میخواند بداند عشق ماتم است!

این دفتر کهنه و پوسیده مال شماست ، متنهایش از ته دل سوخته

ماست!

بهترین هدیه خداوند

 بهــــــــترین هـــــــدیـــــــه خداونــــــــد

در حالی که دلم مانند کویری تشنه و بی جان بود،در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و

از درد تنهایی دیگر جانی نداشتم،در حالی که چشمهایم از اشک ریختن سویی نداشتند ،در

حالی که هنوز غم جدایی از عشق گذشته در دلم نشسته بود ، در حالی که دیگر امیدی به

ادامه زندگی نداشتم و تمام درهای امید به زندگی به رویم بسته شده بود ، در حالی که

آسمان دلم پر از ابرهای سیاه سرگردان غم و غصه بود ، در حالی که آرزوی مرگ از خدای

خویش داشتم ، در حالی که دیگر دستهایم طاقت این را نداشتند که یک کلام نیز از عشق و

عاشق شدن بنویسند در حالی که هوای قلبم گرفته و سرد شده بود، خداوند هدیه ای را به

من داد که زندگی مرا آرام و پر از امید کرد… به باغچه دلم زیباترین و خوشبوترین گل را

هدیه داد، به آسمان تیره و تارم مهتاب روشن بخش و ستاره درخشانی را هدیه داد ، در

جاده های خسته و خالی ام همسفری با دلی پر از محبت و مهربانی هدیه داد ، به دل پر از

سکوت و پر از غمم نیروی عشق را عطا کرد، به دستهایم قدرت این را داد که هر چه

میخواهند از عشق بنویسند و بهترین و زیباترین جملات را برای عشق بگویند ، به پاهایم

قدرت این را داد که بتوانند در جاده های پر از عشق قدم بزنند و به وجودم اراده عاشق

شدن را داد، آری او یک فرشته زیبا ومهربان را به زندگی ام هدیه داد! آن فرشته را مانند

باران عشق کرد و بر روی من نازل کرد تا تن غم زده و خسته مرا بشوید و جانی دوباره و

طراوت عاشقانه ای دوباره به من ببخشد… آن فرشته را مانند گلی کرد و در گلدان طاغچه

قلبم گذاشت تا عطر و بوی عاشقانه اش حال و هوای خانه دلم را دگرگون کند! آن فرشته

را تمام زندگی من کرد ، قلب آن فرشته را در قلب من طلسم کرد ، و در های قلبم را بر روی

او بست و کلیدش را نزد خود نگه داشت! هدیه ای که خداوند به من داد ، آرزوهایم را زنده

کرد ، دلم را پر از امید و دل گرمی کرد! هدیه ای داد که از گل هم زیباتر بود ، از خورشید

نورانی تر بود و از ستاره درخشانتر! و این هدیه بهترین چیزی بود که خداوند در تمام

زندگی ام به من داد! آری او خوشبختی را به من داد ، او عشقی دوباره را به من داد ! سپاس

آن خدایی که زندگی دوباره به من بخشید ، بهترین هدیه دنیا را به من داد ، و قلبم را آرام و

پر از عشق کرد ! سپاس آن خدایی که عشقی پاک و واقعی و بدون ریا و بی پایان را به من

هدیه کرد ! پس خداوندا کلید قلبم را تا پایان زندگی ام ، تا ابد و برای همیشه نزد خود نگه

دار تا من نیز با مهر و محبت و عشق خودم آن قلب سرخ را که به من هدیه دادی در قلبم

نگه دارم!

عزیز راه دورم دوستت دارم

سرود زهر

می مکم پستان شب را

وز پی رنگی به افسون تن نیالوده

چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.

 

از پی نابودی ام، دیری است

زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم

تا کند آلوده با آن شیر

پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،

می کند رفتار با من نرم.

لیک چه غافل!

نقشه های او چه بی حاصل!

نبض من هر لحظه می خندد به پندارش.

او نمی داند که روییده است

هستی پر بار من در منجلاب زهر

و نمی داند که من در زهر می شویم

پیکر هر گریه، هر خنده،

در نم زهر است کرم فکر من زنده،

در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.

وهم

جهان، آلودة خواب است.

فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ

چنان که من به روی خویش

در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست

و دیوارش فرو می خواندم در گوش:

میان این همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!

 

شب از وحشت گرانبار است.

جهان آلودة خواب است و من در وهم خود بیدار:

چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست

در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟

سرگذشت

می خروشد دریا.

هیچکس نیست به ساحل پیدا.

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک.

 

مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او،

پیکرش را ز رهی ناروشن

برده در تلخی ادراک فرو.

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش.

و در این وقت که هر کوهة آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصة یک شب طوفانی را.

 

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت.

با خیالی در خواب.

 

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر،

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثة تلخ شب پیش خبر.

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظة غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز.