به چه می اندیشی؟
به چه می اندیشی ای مرد همیشه عاشق ولی تنها
به چه می اندیشی در این اعماق دره همیشه تنها!
دره ای که حسرت هوای تازه ای را دارد
دره ای که همیشه در اسارت است در این غم دوری از سرزمین نامحدود
تو نیز مانند آن دره گرفتاری … گرفتاری در این قفس دوری از عشق
تو را دیدم نشسته ای در گوشه ای از آن دره سکوت
به چه می اندیشی در آنجا؟
تو را دیدم با چشمهای گریان که به تک درخت بید مجنون تکیه داده بودی
و به آن بالای دره نگاه می کردی ، نگاه به گلی که در دامنه دره روییده بود می کردی
به چه می اندیشیدی وقتی به آن گل نگاه می کردی؟
از نگاه چشمان خیست فهمیدم عاشقی ، و به یارت می اندیشی
به چه می اندیشیدی به راه فرار از آنجا و رسیدن به یارت؟
آنجا بوی تنهایی میداد ، آنجا غم دوری از یار بیشتر احساس میشد
آری راهی هست برای رسیدن به یارت ، راهی هست برای رسیدن
به آن گل همیشه تنها در آن سوی دره رود در حرکت است ،
آب آن رود از باران است ، آن گل با باران زنده مانده
است و عطر نفسهای تو! پس برو ، برو ای مرد همیشه تنها و عاشق ،
برو باران شو تا شاید قطره ای از بارانت بر روی آن گل بریزد ،
تا تو بتوانی او را در کنار خودت ببینی از نگاه رود فهمیدم ، از شادابی گل فهمیدم ،
از اشکهای آسمان فهمیدم ، از نگاه تک درخت بید مجنون فهمیدم که آنجا امید هست
آن بید مجنون شد چون صخره ای روی آن را گرفته بود و نمیگذاشت باران بر
روی او ببارد از خواب غفلت بیدار شد ، هنوز در اعماق دره بود ، دو کوه بلند
اطرافش را فرا گرفته بود ، احساس غربت می کرد ، هر چه میخواست بالا برود
پاها و دستانش قدرتش را نداشتند طوفان با آن چهره در هم شکسته اش آمد ،
طوفان تنها میخواست آن گل را از جا در بیاورد و او را آزاد کند
و با خود ببرد آن مرد نمیدانست چه کار کند و چگونه گل را از
دام او در آورد خون عاشقی در رگهایش جوشید ، از دره بالا رفت تا
به گل رسید ، جامه اش را بر روی گل کشید و با طوفان جنگید
تا پیروز شد و این است ماندگارترین عشق در آن دره پر از عشق
آن دره دیگر یک دره تنهایی نبود ، یک دره عاشقی بود
آری آن دره یک دره عشق شد ، و آن گل با عطر نفسهای مردی که دیگر
احساس تنهایی
نمیکرد در کنار او و در آنجا زنده ماندند برای همیشه ، با عشق و محبت
اول......مخاطب که مرد همیشه عاشقه من نیستم ای بابا
سلام ....به چه می انديشی؟ من به وسعت تنهاييم می انديشم و به عشق به هجر رفته ........