درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

دوستت دارم

 تقدیم به عشقم ::دوستت دارم::

          **                       
  **                               
     *     *        *   *      *   
*    *     *    * * *  * *      *  
*    *     *    * * *  * *   *  *  
 **** ***** **** * *   ***   ***   
                         *         
                      ***          
                                   
                                   
                    *              
                    *              
      **      *     *      *       
     *  *     *     *       *      
     *   *    *     *    *  *      
      ****    *     *    ***       
     *        *                    
     *     ***                     
     *                             
                                   

عشق مقدس

 
عشق مقدس


لحظه های زندگی به تندی می گذرد ، اما برای آنکه غم دوری و دلتنگی دارد به کندی

می گذرد! آنچه در این لحظه ها می توان یافت زیبایی این دوری بین دو عاشق است!

پاک بودن و مقدس بودن این انتظار است!

دوباره قلم زندگی ام را بر میدارم و دوباره می نویسم از
 
این دوری اما با احساسی متفاوت!

ای عزیز راه دورم بخوان این احساس مرا!

عزیزم به پایان راه بیندیش که بدون شک پایان راه زیباست!

این انتظار تلخ است اما پایانش به شیرینی در آغوش گرفتن ما است!

این پاییز تلخ بهاری دارد ، و این شاخه خشک شکوفه ای دارد!

بیندیش به لحظه ای که من تو را در آغوش خود میفشارم و بر لبان سرخت بوسه

میزنم و اشکهایی که از غم دوری ریخته ای را از روی گونه های نازنینت پاک میکنم!

این جاده طولانی پایانی دارد ، گرچه سفر در این جاده سخت است به پایان راه بیندش

که همین سفر خیلی زیباست! من در انتهای جاده با دسته گل و احساسی پر از

محبت و عشق منتظر تو هستم! به فرشتگان آسمان سپرده ام
 
در این راه دشوار هوای تو را داشته باشند!

عزیزم گریه نکن ، آرام باش ، این لحظه ها مقدس تر از آنچه هست
 
که ما تصور می کنیم!
این لحظه ها به جای گریه شادی دارد !

من هستم ، منتظرت می مانم تا تو برگردی!

چرا باید این لحظه های مقدس و زیبای عاشقی که از دوری ما سرچشمه میگیرد

خدشه دار شود؟ ما باید همت کنیم در این راه عاشقی و این دوری که سرنوشت

مقابل ما قرار داده است ، این دوری رنگ امیدی به زندگی ما باشد!

پایان راه زیباست ، سرچشمه عشق همین جاست!

خدا با ماست ، گرچه معنای واقعی عشق همین جاست!

بگو درد دلت را به من از همان دوردست ها چون من بیشتر از همیشه احساس میکنم
درد دلت را! اینبار می نویسم از شیرینی این فاصله بین ما ، که معنای عشق در

همین فاصله خلاصه میشود! ما عاشق خداییم اما او را نمی بینیم گرچه او همه

جاست است اما ما هنوز عاشق او مانده ایم !!! تو نیز مانند خدا برایم عزیزی گرچه آن

سوی دنیای اما قلبت همیشه در قلب من و در کنارم از محبت و عشق میتپد و مرا

زنده نگه داشته است. عزیزم آرام باش ، به پایان راه بیندیش

که همین دوری خیلی زیباست!
 

  

به چه می اندیشی؟

به چه می اندیشی؟

به چه می اندیشی ای مرد همیشه عاشق ولی تنها

به چه می اندیشی در این اعماق دره همیشه تنها!

دره ای که حسرت هوای تازه ای را دارد

دره ای که همیشه در اسارت است در این غم دوری از سرزمین نامحدود

تو نیز مانند آن دره گرفتاری … گرفتاری در این قفس دوری از عشق

تو را دیدم نشسته ای در گوشه ای از آن دره سکوت

به چه می اندیشی در آنجا؟

تو را دیدم با چشمهای گریان که به تک درخت بید مجنون تکیه داده بودی
 
و به آن بالای دره
نگاه می کردی ، نگاه به گلی که در دامنه دره روییده بود می کردی

به چه می اندیشیدی وقتی به آن گل نگاه می کردی؟

از نگاه چشمان خیست فهمیدم عاشقی ، و به یارت می اندیشی

به چه می اندیشیدی به راه فرار از آنجا و رسیدن به یارت؟

آنجا بوی تنهایی میداد ، آنجا غم دوری از یار بیشتر احساس میشد

آری راهی هست برای رسیدن به یارت ، راهی هست برای رسیدن
 
به آن گل همیشه تنها در
آن سوی دره  رود در حرکت است ،

آب آن رود از باران است ، آن گل با باران زنده مانده

است و عطر نفسهای تو! پس برو ، برو ای مرد همیشه تنها و عاشق ،

برو باران شو تا
شاید قطره ای از بارانت بر روی آن گل بریزد ،

تا تو بتوانی او را در کنار خودت ببینی
از نگاه رود فهمیدم ، از شادابی گل فهمیدم ،
 
از اشکهای آسمان فهمیدم ، از نگاه تک درخت بید
مجنون فهمیدم که آنجا امید هست

آن بید مجنون شد چون صخره ای روی آن را گرفته بود و نمیگذاشت باران بر
 
روی او ببارد
از خواب غفلت بیدار شد ، هنوز در اعماق دره بود ، دو کوه بلند

اطرافش را فرا گرفته بود ،
احساس غربت می کرد ، هر چه میخواست بالا برود

پاها و دستانش قدرتش را نداشتند
طوفان با آن چهره در هم شکسته اش آمد ،
 
طوفان تنها میخواست آن گل را از جا در بیاورد و او را آزاد کند
 
و با خود ببرد
آن مرد نمیدانست چه کار کند و چگونه گل را از
 
دام او در آورد
خون عاشقی در رگهایش جوشید ، از دره بالا رفت تا

به گل رسید ، جامه اش را بر روی گل
کشید و با طوفان جنگید

تا پیروز شد
و این است ماندگارترین عشق در آن دره پر از عشق

آن دره دیگر یک دره تنهایی نبود ، یک دره عاشقی بود

آری آن دره یک دره عشق شد ، و آن گل با عطر نفسهای مردی که دیگر
 
احساس تنهایی

نمیکرد در کنار او و در آنجا زنده ماندند برای همیشه ، با عشق و محبت