این منم..مردی با رویاهای بی حصار..معتقدم مرزها خطوطی هستند که فقط به درد جغرافیا می خورند! ذهنم اسب رام نشده ای در دشت را می ماند..سرکش و رام نشدنی..هیچ کس،تاکید می کنم هیچ کس نمی تواند راه بر این اسب سرکش سدکند.برایم بن بست وجود ندارد.گاه صدای سکوتم کر می کند گوش فلک را..با سکوتم احساس قدرت می کنم!..شب هایم دیر صبح می شوند..خیلی دیر..من خدا را دارم..اوهست...من هستم...او می خواهد... من می مانم...می خواهم... پس می توانم...خدایم را دوست دارم..او چون نور در قلبم جاریست..این را خودش به گوشم رسانده! برای پرستش او به قلبم بازمی گردم..که همیشه خانه ی اوست.نه هیچ مکعب و مثلث و استوانه ای دیگر!..افکارم را دوست دارم..آنها "تمام" بودنم هستند..آنهای خدای من هستند..ومن، فقط امیر یوسفم..اغلب پررنگ و گاهی بیرنگ..که گاه بازی های روزگار رنگ از روزهایم برده..باکی نیست! آدمی موجود عجیبیست..به هرشرایطی عادت می کند! بی تفاوتم..نبودم..شدم..برای کسی که دچارش می شود، بی تفاوتی را می گویم،..سوال هرچه باشد..جواب یک چیز است.."مهم نیست"..وچه درد بزرگی ست اگر دیگر چیزی مهم نباشد!..صبر کن...انگار کمی غبار اغراق به توصیفاتم نشسته!...گاهی مهم است!..گاهی مهم تر از مهم است!!...اما.."گاهی" هیچ دردی را دوا نمی کند..تعجب نکن دوست من..اگر بی مرز می نویسم..اگر بر روی آب می دوم...اگر بی درنگ با باد می خوانم...اگر با عدم بیگانه ام..تعجب نکن..آخر می دانی؟..من دیوانه ام!...
ما دیوانه ها هم برای خود عالمی بس بزرگ داریم ...نه؟!
بسی قشنگ می بود
مثل همیشه عالی
دیوونه
دلت شاد و لبت خندون