درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

او رفته بود...

نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ،
نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدن
نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم
بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم
بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا...
تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم
شکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیاز
نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم
نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم...
نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید
پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت
این همان نیمه گمشده من است ؟
پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد
یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده
مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ،
همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود
دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی
با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ،
جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ،
که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده  ...

گرفته دلم

گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی
گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...
نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام
در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، 
نیست روزی که از تو نگفته باشم
امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ،
دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟
نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....
نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ،
مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت
نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ،
هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ،
تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را...
گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ،
تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت 
برایت بمیرم...
نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر 
بهانه های توام
کاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ،
من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد ...
گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی...

عشق بر باد رفته

زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی
رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من
یادم می آید  لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من!
نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که
گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته....
دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته...
چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم
هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم ...
قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی
و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود...
با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم
باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم...
با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته
در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند!
شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد
این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد!
به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری...
پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم
بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم...
نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود
نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود
نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی
شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود!
نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم
زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم..

بودنم بسته به بودنت

اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تا ابد مال منی ، حتی اگر نباشی
حتی اگر مرا نخواهی
تو نمیدانی وسعت عشقم را ، چگونه آهسته بگویم وقتی نمیشنوی
صدای فریادم را...
لحظه های نبودنت تصویریست از یک شب بی ستاره
از آن شبهایی که بی قرارتر از دلم دلی بی تاب نیست
بدان قدر دلی را که مثل آن در پی عشقش نیست!
تو نمیدانی به خاطرت با گذر زمان از همه دنیا میگذرم
تا برسد به لحظه ای که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد
آنگاه عشقت را با خودم به آن دنیا خواهم برد
تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور عاشقت هستم...
تمام وجودم به تو وابسته است ، بودنم به بودنت بسته است
نشکن دلم را که این دل خسته است!
منی که اینجا زانو به بغل گرفته ام ،آرزوی در آغوش کشیدن تو را دارم
منی که تنها تو را دارم...
چشمانم را میبندم و تو را در کنارم تصور میکنم ، ای کاش رویا نبود
ای کاش دلم اینک در این لحظه ی پر از دلتنگی تنها نبود...
انگار از همان آغاز ،آغاز من بوده ای ، نفسهای عشق را به من داده ای
تا از تو به عشق برسم، تا از عشق دوباره به تو برسم...
اینکه تو را در قلبم احساس میکنم ، اینکه عشقم هستی به داشتنت افتخار میکنم
همین برایم زیباست ، دنیا را بی خیال ، تمام زیبایی ها در وجود تو پیداست!
نگیر از قلبم بودنت را که قلبم از تپش می افتد
نگیر از من گرمی دستانت را که وجودم یخ میزند
اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تو جزئی از وجودمی
تو نیز باور کن این عشق جاودانه را...

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی
زیر سقف اتاق تنهایی ، تو را میخواستم و رفته بودی
یکی عاشق بود ، یکی بی وفا
من مثل شیشه شکستم و تو خرده شیشه ها را گذاشتی زیر پا
یکی به انتظار ، یکی بی خیال
من در انتظارت نشستم و تو شدی حسرتی در این انتظار
یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو رفته بودی
برای پیدا کردنت هیچ ردپایی از خودت نگذاشته بودی
یکی چشمهایش پر از اشک شده ، یکی به جرم دلشکستن فراری شده
یکی اینجا باز هم عاشق است ، یکی در حال فراموش کردن است!
دلم به هوای تو ، بی هوا ، سر به بیابان گذاشته
، اما نمیداند که دیگر کار از کار گذشته
، دیگر دلت از خط پایان گذشته و این منم که هنوز به آخر قصه نرسیده ام
جا مانده ام  در قصه ای که حکایت از مجنونی تنها دارد
این قصه دیگر همچو آغازش جایی برای لیلی بی وفا ندارد
سرانجام همه دلتنگی ها ، همه آن قول و قرارها همین بود
فاصله من و تو بین آسمان و زمین بود
تو پرواز کردی و من خاک شدم
مثل یک قطره آب در وسعت یک کویر خشک گرفتار شدم...
یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی
تا چشم بر روی هم گذاشتم ، برای همیشه از کنارم رفته بودی...

یادت باشد!

یادت باشد که مرا آرزو به دل گذاشتی
مرا در حسرت همه چیز گذاشتی...
وقتی دیدنت از آن دور دستها نیز آرزوی من است
نگاه به چشمانت را در خواب میبینم
یادت باشد که مرا بدجور به انتظار گذاشتی
در آن ساحل عاشقی آنقدر منتظرت نشستم
که سرزمینم به وسعت یک کویر شده
دلم خشک خشک تشنه ی قطره ای محبت شده
یادت باشد که پا گذاشتی بر روی همه چیز
فکر کنم دیگر دلت در فکر و خیال من نیست
یادت باشد که یادم نرفته حرفهایت
آن همه قول و قرار های عاشقانه نیز که جای خودش ، بماند!
یادت باشد آن روز ، همان دیروز
گفتی تا امروز مال هم میمانیم ، همدیگر را تنها نمیگذاریم
چه خوش خیال بودم ، فکر فردا نبودم
دیروز را میدیدم که عاشقانه با منی
نمیدانستم روزی از دلم ، دل میکنی
یادت باشد که نرفته از یادم گذشته ها را
کارم شده فکر کردن و افسوس خوردن
خیلی سخت است در اوج عاشقی از عشق مردن...
خیلی سخت است غنچه عشق در قلبت بشکفد و همان لحظه پر پر شود
لحظه پژمرده شدنش را با چشمهای خودت ببینی
و بفهمی آن گل مال تو نبوده ، با هوای قلب تو سازگار نبوده....
یادت باشد که دلخوشی هایت مرا به اوج برد
یادت نرود که مرا با دستهای خودت رها کردی به جایی که دیگر خودت نیستی
جایی که باور ندارم دیگر مال من نیستی ....
یادت باشد همه چیز را ، فردا نیایی بگویی به یاد ندارم چیزی را
یادت باشد که یادم نرفته بی وفایی هایت
میدانستم شاید روزی قلبت با دلم راه نیاید.....