درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

لیلی و مجنون قسمت دوم

داستان تا بدانجا پیش رفتیم که دلدلدگی قیس و لیلی به هم چنان آشکار گشت که مجبور شدند دو دلداده را از هم جدا کنند. و اینک ادامه ماجرا:

*************

... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:

لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد
لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی

شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.
پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:
"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."
پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.
سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.
پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:

رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی
با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"

پدر قیس گفت:
"از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"

خواهم به طریق مهر و پیوند *** فرزند تو را برای فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است
من دُر خرم و تو دُر فروشی *** بفروش متاع اگر بهوشی

پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد:

"فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید *** دیوانه, حریف ما نشاید
دانی که عرب چه عیبجویند *** اینکار کنم مرا چه گویند؟!
با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش

پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ...
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!

ادامه دارد.

لیلی و مجنون قسمت اول

در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...
رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...
دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود – جاری کرد:

ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید

سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.
نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری
روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:

هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد

در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:

آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب
محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی

دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛

در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست

زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.
هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:

عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد
این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی
کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود

تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:

سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم

این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:

یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند

این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:

او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس

ادامه دارد

دردی...

دوستان عزیزاین پست را در قبال پست قبلی و ایمیل های شما عزیزان که ابراز شکست در عشق را کرده اید می نویسم

دردی  فراتر از درد های عاشقانه در درد عشق عاشقان

آهای آدمیان ، ای عاشقان ، ای راهیان ، ای عارفان ، ای صادقان ، ای

 شکست خوردگان …

آهای همه به من عاشق بنگرید ، من یافتم!

دردی  فراتر ازدرد و هیاهو ، و هیاهویی فراتر از غوغای هیاهوی عاشقانه

 را یافتم!

آهای همه به من بنگیرید که میخواهم از عشق واقعی برایتان بگویم…

می دانم همه شما شکست خورده اید ، همه شما از عشق خسته اید ،

پریشانید ، پشیمانید اما چند لحظه ای به من بنگرید!

آهای ای عاشق تو که شکست خورده ای ، و حتی آهای عاشقی که هنوز

به عشق خود وفاداری و میخواهی که تا پایان راه با عشقت بمانی…

آهای ای عاشق مغرور ، آهای ای معشوق مجنون …

آهای تو که ادعا میکنی مجنون قصه هایی ، آهای تو که ادعا میکنی لیلی با

وفایی!

آهای ای عاشق غم گرفته ، آهای ای عاشق گریان ، ای معشوق پریشان!

به من بنگرید میخواهم برای شما از عشق بگویم …

عشقی که واقعی تر از معنای واقعی خودش است …

عشقی که هیچگونه جای ابرازی برای ما عاشقان نمیگذارد …

عشقی که در بین ما عاشقان ابراز شدنی نیست!

یافتم همان عشق واقعی را ، یافتم همان عشق عارفانه را!

عشق واقعی همه جاست ، عشق واقعی در قلب همه ما انسانهاست.

آهای آدمیان ما همه عاشقیم و از عشقمان بی خبر!

ما همه عاشقیم و خودمان نمیدانیم…

عشق ما خداست! خدایی که آنقدر مهر و محبت به ما میرساند که ما را

عاشق خودش کرده است!

خدا تمام وجود ماست، خدا زندگی ماست ، بدون خدا مرگ زندگی ماست!

این جملات نیز در بین درد و دلهای عاشق و معشوق رواج دارد اما به آن عمل

 نمی شود…

اما اینک تمام این جملات یک حقیقت است که ما بدون خداوند نمی توانیم

زندگی کنیم و خداوند تمام وجود ماست…

عشق به خدا غروری بی نهایت دارد که در وجود همه ما عاشقان است!

خداست که تن بی جان ما را با حضورش جان میدهد ، خداست که مهربانی را

به ما هدیه می دهد ، خداست که هر روز باغی از گلهای بهشتی را در میان

دیدگان ما قرار میدهد …

آن کوه بلند ، آن آسمان آبی ، آن خورشید در خشان در روزها ، آن مهتاب

نورانی ، آن ستاره درخشان ، در شبها !

دیگر چه میخوای ای عاشق؟ هر چه زیبایی در این دنیا است را خداوند به تو

تقدیم کرده است ! آیا تو میتوانی در مقابل این همه زیبایی ها که خداوند

( معشقوت ) به تو تقدیم کرده است در برابرش چیزی هدیه کنی؟

آیا میتوانی در مقابل این ابراز دوست داشتن و عشق ورزیدن خداوند به او

عشق بورزی؟

آیا میتوانی جواب این همه محبت عاشقانه خداوند را بدهی؟

ای عاشق تو هر چه از باغچه ها و باغهای بزرگ این دنیا گل بچینی و در

بزرگترین سبد دنیا بچینی و بخواهی به تنها معشقوت که خدا هست هدیه

دهی باز در مقابل عشق ورزیدن او ناچیز خواهد بود!

معشوق به عشقش میگوید تمام ستاره های دنیا برای تو ، اما آیا می تواند

این ستاره ها را به عشقش هدیه دهد؟

اما خداوند این ستاره ها را آفرید که به شبهای تیره و تار عاشقانش هدیه

دهد!

خورشید را در آسمان زندگی مان قرار داد تا روزهایمان نورانی و گرم شود!

مهتاب را در شبهای ما قرار داد تا محفل شبهای عاشقانش را نورانی کند!

خداوند معشوق همه ما عاشقان است!

ما همه عاشقیم ، بی رنگی ، دروغ و خیانت در کار ما نیست!

رسم ما دروغ و خیانت در کار معشوقمان ( خداوند) نیست!

خدا معشوق همه ما عاشقان است چون ارزش و توان ابراز عشق ورزیدن به

همه ما انسان ها را دارد!

کسی از عشق به خدا حسادتی نمی ورزد چون خودش نیز می تواند عاشق

 واقعی خداوند باشد!

آهای عاشق وقتی دلت میگیرد دیگر نیازی به گریه و اشک ریختن یا به خاطر

دوری و یا به خاطر اینکه از عشقت فاصله داری نیست !

چون عشق تو همینجاست! هم در قلبت نهفته است و هم اینکه در همه جا

می باشد و هوای تو را دارد!

عشقت همیشه با تو هست ، حالا هر چه میخواهی با تنها عشقت یعنی خدا

درد و دل کن!

خداوند درد و دلهایش را در کتاب مقدس قرآن نوشته است، هر چه میخوای

آن درد و دلهای عاشقانه اش را بخوان!

تو نیز زمانی که درد و دل داری میتوانی به او بگویی!

آهای ای عاشقان عشق شما همه بیهوده است ، آهای عاشقان معنی

عشق در نگاه همه ما آدمیان به این دنیای زیبا است!

حتی عشق به مادر نیز عشقی زودگذر و پایان یافتنی می باشد !

محبت مادرانه ابدی نیست !

حتی این محبت مادرانه ممکن است روزی از ما گرفته شود!

این عشق به خداست که نه تنها چیزی از ما نمیگیرد بلکه هر چه زیبایی در

 این دنیا بخواهی به ما هدیه میدهد!

این همه زیبایی ها و این همه ابراز عشق ورزیدن و دوست داشتن که خداوند

 ( تنها معشوقمان ) به ما هدیه کرده را نمیتوان به صورت واژه و یا شعر وصف

کرد !

دست یافتن به این واژ ها ی عاشقانه غیر ممکن است!

اینها همه با یک نگاه میتوان درک و احساس کرد!

کلام آخرم سکوت است ، دیگر چیزی نمیتوانم بگویم چون صدایی از حنجره ام

 بلند نمی شود!

دستهایم دیگر توان نوشتن هیچ واژه ای در مورد عشق به خداوند نخواهند

داشت!

پس حرف آخر!!

ای عاشقان دیگر هیچ ادعایی و هیچ غروری نداشته باشید که تنها شمایید

 که عاشق عشقتان هستید ، و ادعا نکنید که عشقتان بهترین و زیباترین

است بلکه خودتان با یک نگاه و با عقل و منطق می توانید اطرافتان را بنگیرد و

آنوقت بگویید عشق واقعی کیست و کجاست!

عشقی که من صحبت از آن کردم ، نه هوس است ، نه خوش گذرانی است و

 نه سختی ، انتظار ، اشک ریختن ، غم و غصه ، ناله ، جدایی ، وداع در آن

است و نه پایانی دارد! این عشق ابدی است!

این آتش عشق ما به خداوند با هیچ چیز خاموش نمی شود ، و این قلب

عاشق ما به هیچ قلبی دیگر فروخته نخواهد شد!

این قلب کوچکمان را معشوقمان به ما هدیه کرد و آفرید و ما نیز دوباره این

قلب کوچک و عاشق را به او هدیه می کنیم!

این غوغای عشقمان به خدا به هیچ وجه آرام نمی شود و این غوغای عشق

 تا ابد غوغا به پا خواهد کرد!

اینک با افتخار دستهایمان را به سوی تنها عشقمان بالا می بریم و از تمام

وجودمان و از ته قلب عاشقمان به خداوند به خاطر این همه زیبایی ها و ابراز

 دوست داشتن و عشقی که به ما داشته است و کسی را در مقابل ما گذاشته که دوستش داشته باشیم و  با این همه محبت و مهر خودش ما عاشقان را شرمنده کرده است میگوییم:

خدایا خیلی دوستت داریم!

عزیز راه دورم فقط به خاطر تو زنده ام

نظر شما چیه؟

سلام خدمت شما عزیزان عاشق. من در این وبلاگ می خواهم نظرات خود وشما دوستان محترم را در
 زمینه های عشق در یک جمله... درد و دلهای عاشقان...درد عشق شما عاشقان.... تجربه های عشقی و ....منعکس کنم.ازشما خوانندگان عاشق می خواهم که مرا یاری کنید..... همیشه عاشق باشید ....خدا نگهدار....امیر
 

 زیباترین نظرات تا این لحظه :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نازی نازگلک

سلام...تاحالا به معنی واژه عشق فکر کردید
خوب حالا من میگم
معنی لغوی عشق کلمه فدا و فداشدناست
و عشق نام گیاهی است که بیشتر در کشورهای عربی و مخصوصا عراق میروید این گیاه پس از بزرگ شدن به دور گیاهان دیگر میپیچد وتمام انرژی ومواد غذایی ذخیره شده در خودش رو به گیاه مقابل میدهد واین کار تا جایی ادامه پیدا میکند تا خود خشک شده و از پا دراید...عشق یعنی فدا شدن....عشق یعنی من با تو در کنار هم....عشق یعنی چیزی که ما نمی تونیم به زبان گفتاری تعریفش کنیم...عشق بالاتر از ذهن ماست...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهار
سلام.کلمه عشق رو که میشنوم دلم میگیره چون بی وفایی زیاد دیدم.فراموش نکن خنجرها فراوانند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهروز
عاشق شدن که اسونه....
عاشق موندن سخته....کاش میشد یاد بگیریم....اشتباهات خودمون رو....به حساب عشق نذاریم...از عشق یه تجربه ی تلخ نسازیم...
کاش میتونستیم بفهمیم...عشق یعنی...صدای شکستن تنهایی....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قاصدک
نظر من در مورد عشق وحشتناکه ;)
می دونی به نظر من عشق جوششی زودگذر و پیوندیه از سر نا بینایی!
عشق بیشتر از غریزه سر چشمه می گیره و هر چی از غریضه سر بزنه بی ارزشه!
عشق جوششی یک جانبه است فکر نمی کنه که معشوق کیه چه هویتی داره در آن واحد بوجود می یاد با همون سرعتی که پدید اومده از بین می ره!
عشق خشنه و شدید و در عین حال نا پایدار و نا مطمئنه!
می دونی به نظر من دوست داشتن از عشق بهتره!
دوست داشتن از روح نشئت می گیره و تا هر جا که روح ارتفاع داشته باشه دوست داشتن هم پا به پای اون اوج می گیره!
دوست داشتن لطیف و نرم و پایدارو سر شار از اطمینانه!
شاد باشی تا همیشه.........قاصدک.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علی
عشق چیست؟شخصی به همسرش میگه من عاشق تو هستم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم اما این عشق نیست گرسنگی هستش.شما نمیتونید در ان واحد هم کسی رو دوست داشته باشید و هم بی تابانه نیازمندش باشید عاشق واقعی کسی هست که معشوق خودش رو ازاد بزاره تا خودش باشه.در عشق اجباری نیست.عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرامرز
عشق یادگار تمام لحظه های عاشقانه نگاه است ..تمام تفکراتی که روزی دل بود و بعد نام عشق گرفت ...عشق خود درد است ..اما دوست داشتنی است ....تقدیر او را اینچنین کرده ..اما یادمان باشد سوختن و ساختن آن هم به طعم عشق خود عشق است ...راستی هرزگی همین نزدیکی هاست ....(منم و یه دنیا تنها)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شبی دیگر بی تو....

باز قلم بر دست میگیرم..باز مینویسم..نه برای خودم...برای یک عزیز..برای یه دوست...برای یه مهربون..برای کسی که سالهاست در قلبم عشقمو پرورش دادم..کسی که به زودی باز میاد پیشم ...کسی که من باید فقط و فقط در سال چتد روز ببینمش....کسی که با عشقش منو دیونه خودش کرده ...یادم ۶ سال پیش بود که با یه نگا عاشقش شدم...اون وقتها من سنی نداشتم ولی عشق در من به وجود امد...عشقی که به پاک بودنش قسم می خورم...ولی نمیدونم چرا ما..ما که با تمام وجود همدیگرو می پرستیم باید از هم دور باشیم...فقط صدای همو بشنویم...دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید.می خام فریاد بزنم ولی نمیتونم...میخوام تو آغوش عشقم باشم ولی نمی تونم...خدایا گناه من چی بده که باید اینتوری شکنجه بشم....میدونم..گناه من..گناه من عشقم بوده..گناه من این بوده که عاشقم..گناه من بی گناهیم....تنم خسته و روحم رنجور شده و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم ...اما پاهایم هم یاریم نمیکنن...مثل  پرنده ایی در قفس زندانی گشته ام...پرنده ای که خیلی تنهاست...پرنده ای که یارش پشت پنجره نشسته و صداش میکنه..ولی نمیتونن با هم باشن...از این همه تکرار خسته شده ام , چقدر دلم میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم..طعم عشق را از نزدیک احساس کنم...چقدر دلم میخواهد مثل قدیم با  هم بودیم....کاش قدر لحظه هامونو می دونستیم...کاش وقتی که در کنارم بودی معنای عشق رو بهت ثابت میکرم..اما افسوس که قدر لحظه هارو ندونستم....چقدر دلم میخواهد مثل قدیم کلمه ی دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم..نمیگم که الان این طور نیست ولی.....!!! فاصله یه حرف سادست بین بودن و نبودن....این حرف سیاوش..ولی برداشت من ازش این بود....چون درد عشقم همین بود...نمیشه از تو برید نمیشه از تو گذشت...چون برای من بهترین بودی و هستی و خواهی بود...امروز دلم از روزای پیش خیلی بشتر برات تنگ شده ...خدایا کمکم کن...کمکم کن تا عشقمو که سالهاست در دل نگه داشتم پورش دهم...دلی که به خودت قسم پاکیش برات ثابت شده...در میان من و تو فاصله هاست...دلم گرفته...دلم خیلی  گرفته....واسه خودم دارم میگم. میخوام این دلگرفتگیه عمیق اینجا بمونه....میخوام همیشه تورو ببینم..چون عاشقتم..ولی من عشق رو قبول ندارم..چون این عشقی که ما تو زبونمون مبچرخونیم اونی نیست که واقعا وجود داره..عشق ۳ حرف ع ش ق ...ولی عشق واقعی یک دنیاست...نه خیلی بیشتر از این حرفاست....وقتی آموزگار گفت عشق چند بخشه یه بار دستم رو از بالا به پایین آوردم و گفتم یک بخش ولی وقتی تو رو   شناختم فهمیدم عشق سه بخشه : عطش تو را دیدن .. شوق با تو بودن و اندوه بی تو بودن....عزیز راه دورم دوستت دارم...منتظرت میمونم تا که بیای......!!!
دوست دار تو امیر

تو گلــــــــــی ...

زیبایی مثل گلی! اما هنوز غنچه ای! گلی که شبنمش همان اشکهایت است،

 برگهایش همان دستان گرمت است ، ساقه اش همان پاهای پرتوانت است .

ریشه اش همان قلب مهربانت است . غنچه اش همان لبهای سرخ بازت

 است.

تو مثل گل پژمرده نمی شوی و همیشه همان گلی که بودی باقی می

 مانی!

عطر و بویت مرا دیوانه می کند و عاشق.

در بین تمام گلها خوش بوترین گل تویی، زیباترین گل تویی!

زیبایی تو را ندارد هیچ کسی!

غنچه ای هستی که با روییدنت در باغچه قلبم، قلبم را پر از مهر و محبتت

کرده ای .

قلبم را سرختر کرده ای و امیدوارتر!

با بودن تو باغچه دلم تبدیل به بهشتی می شود که آن بهشت به زیبایی و

 سرخی تو می نازد!

بقیه گلها با دیدن تو و به خاطر زیبایی ات از شرمندگی پرپر می شوند …

تو با اینکه غنچه ای اما پر از عطر و بویی!

با روییدنت بهارعشق را با قلب سوخته من آشنا کردی و قلب مرا سبز و

 عاشق کردی!

با روییدنت بوی بهار را با حیاط قلبم آشنا ساختی و نوید آمدن بهارعشق و

 دوستی را به من دادی!

با مهر و محبتم تو را که تنها غنچه باغچه قلبم هستی سیراب میکنم و در

 برابر طوفان بی محبتی و بی مهری از تو محافظت می کنم و سالها و روزها

 به انتظارت می نشینم تا تبدیل به گلی شوی که قلبم را پر از عطر و بوی

 محبت و عشق خودت کنی!



  دوستت دارم ای گل من