در قسمت گذشته تا آنجا خواندیم که مجنون و نوفل - یکی از عیاران منطقه - بهم رسیدند و نوفل قول داد لیلی را به مجنون رساند. مجنون در مدت کوتاهی، زیبایی و وقار گذشته را باز یافت و اینک ادامه داستان:
*************
... دو ماهی به همین ترتیب گذشت. نوفل بدون مشورت با مجنون، هیچ کاری انجام نمی داد. حضور او برایش خوش یمن و پر برکت بود. از اینکه خداوند مجنون را سر راه او قرار داده بود خشنود و شاکر بود.
یک روز که نوفل و یاران به شادی کنار هم نشسته بودند نوفل رو به مجنون کرد و گفت:
"عزیزم، قیس! چندی از آن اشعار روح افزایت را برایمان بخوان تا مجلسمان نشاطی صد چندان یابد"
مجنون تاملی کرد و فی البداهه سرودی سرود در شکایت از نوفل و فراموش کردن عهدی که با او در گوشه آن غار بست. از اینکه نوفل ظاهر او را می بیند و از دل نزارش خبری نمی گیرد سرخورده و مغموم بود:
ای فارغ از آه دودناکم *** بر باد فریب، داده خاکم
صد وعده مهر داده بیشی *** با نیم وفا نکرده خویشی
صد زخم زبان شنیدم از تو *** یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل، رخت بر بست *** دریاب وگرنه رفتم از دست
از جای برخاست و ادامه داد:
"از کسی چون نوفل توقع و انتظار فراموش کردن عهد را نداشتم. تو با من شرطی بستی. از من چیزی خواستی و به من تعهدی دادی. من به قولم عمل کردم اما در این مدت حتی یکبار از تو در مورد قول و قرارت چیزی نشنیدم! من همانند تشنه ای هستم که به امید یافتن آب زندگانی همراه و همنفس شما گشته ام. اگر قصد کمک بدین تشنه کام را ندارید رهایش کنید تا به درد خویش بمیرد"
آتش سخنان مجنون در جان نوفل نشست و او را شرمنده فراموشکاری خود کرد. سریع دستور داد لشکری از مردان جنگی مهیای سفر شوند. مجنون را به محبت نواخت. از او پوزش خواست و قول داد فردا صبح قبل از طلوع سپیده دم حرکت کنند. حرکت به سمت شهر لیلی.
غروب روز بعد به دروازه شهر رسیدند. نوفل دستور اطراق داد و سریع قاصدی فرستاد به سمت خانه لیلی و مقصود و خواسته خود را بیان کرد:
"اینک نوفل و لشکری آماده نبرد بر دروازه های شهر منتظرند. یا لیلی را به او سپارید تا او را بدانکه سزاوار اوست برساند و یا برای جنگ با شمشیرهای عریان ما آماده شوید."
باورش آسان نبود با اینحال جواب پدر لیلی روشن بود:
"نه دختر من کالاست و نه خانه ام تجارتخانه که عده ای به هوای راهزنی شبانه بر آن هجوم آورند. اگر خیال دیدن روزهای دیگر را دارید از همان راهی که آمده اید بازگردید"
دادند جواب کاین نه راهست *** لیلی نه کلیچه، قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست *** نه کار تو، کار هیچکس نیست
قاصد که برگشت پدر لیلی بزرگان شهر را جمع کرد. همه شگفت زده و حیران شده بودند:
"نوفل؟! از او جز خاطرات و سابقه ای روشن چیزی در ذهن ها نقش نبسته. چطور ممکن است؟!"
یکی از نگهبانان جوان خانه لیلی از میان برجست و گفت: "آنچه واضح است اینکه نوفل و سپاهیانش اینک بر دروازه شهر آماده هجومند. قاصدش را گروهی دیدید و پیامش را شنیدید. او هم انسان است و لابد هوی و هوس بر او غلبه کرده است. از کجا معلوم که داستان قیس بهانه ای نباشد تا او خود راهزن ناموسمان شود؟"
نتیجه این شد که لیلی بعنوان نماد آبروی شهر می باید محافظت شود. تا صبح فردا فرصت اندکی بود تا تعدادی مبارز را برای دفاع از حرمت و آبروی شهر به پیشواز سپاه نوفل روانه کنند.
هنوز نشسته بودند که قاصد نوفل برای بار دوم و اینبار برای اتمام حجت بازگشت. پاسخ اما همان بود.
نوفل که از عدم تامین خواسته اش به شدت عصبانی شده بود نقشه حمله فردا را در ذهن مرور می کرد. از طرفی گروهی از فدائیان شهر قول دادند که تا تجهیز سپاهی کامل، برای دفاع از شهر در مقابل حملات نوفل مقاومت کنند.
با طلوع خورشید فردا جنگ سختی بین دو طرف در گرفت. آرایش میدان نبرد حاکی از هجوم نوفل و دفاع مدافعین شهر داشت. اما مجنون در این میانه نمی دانست چه کند. از طرفی به نوفل جهت رسیدن به خواسته اش دل بسته بود و از طرف دیگر، شمشیر کشیدن بر خانواده و سپاه لیلی را جایز نمی دانست. از آنجا که لیلی برای او عزیز بود تمام اطرافیان و وابستگان و مدافعان او هم برایش عزیز و گرامی بودند. اگر از نوفلیان خجالت نمی کشید در صف مدافعان شهر در می آمد و با نوفل می جنگید. هر گاه یکی از مدافعین شهر جراحتی بر می داشت سریع خود را به بالین او می رسانید و به مداوای او مشغول می شد. هر گاه شرایط نبرد به نفع مدافعین تغییر می یافت شروع به تشویق و تحسین آنها می کرد و اگر می دید یکی از سرداران نوفل بی محابا تیغ می زند و پیش می رود، بی درنگ خود را به او می رساند و با خواهش و التماس از او می خواست دست از پیشروی بردارد!!
آنقدر این حالت عجیب را ادامه داد که بالاخره سرداری از نوفلیان بی طاقت شد، از اسب به زیر آمد، نگاهی خشمناک به او انداخت و گفت:
“ای جوانمرد! این همه رنج و تعبی که می کشیم از پی برآوردن مراد دل توست. چگونه است که اینک دل بر سپاهیان دشمن بسته ای و امید بر شکست ما؟!”
مجنون پاسخ داد:
“کدام دشمن؟ کدام جنگ؟ اگر منظور شما، مراد دل من است که او آنطرف میدان است! من از آن سو فقط بوی محبت، بوی عشق، بوی یار می شنوم. چگونه می توانم بروی محبوب خویش شمشیر بکشم“
ما از پی تو به جان سپاری *** با خصم ترا چراست یاری؟
گفتا که چو، خصم، یار باشد *** با تیغ مرا چکار باشد
از معرکه ها جراحت آید *** اینجا همه بوی راحت آید
میل دل مهربانم آنجاست *** آنجا که دلست جانم آنجاست...
نوفل همچنان می غرید و مصاف می کرد. چیزی نمانده بود به دروازه های شهر برسد که غروب خورشید مجالش نداد ...
ادامه دارد.
سلام من یه وبلاگ طنز می نویسم ! بهم یه سر بزنین