خدایا کفر نمی گویم" پریشانم "
چه می خواهی تو از جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی زعرش خود به زیرآیی لباس فقرپوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیرپای نامردان بیندازی
زمین و آسمان را کفر می گویی
خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوند...ا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است
امشب دیگر برای تو می نویسم....
آری تو ،
باز هم تو ، فقط تو...
برای تو که آبی ترین ، آبی ها هستی ..
کلامم تلخ است ،
روزگار و قلمم تلخ تر
هر چه در دفترم نوشتم مشق درد بود
اما نوبت تو که
رسید ، شیرین شیرین شد
اصلا تو یک معمای همیشه تازه و شیرینی
ناشناخته .
دوست داشتنی ، مثل عشق ، مثل درخت...
پس خوشا به حال من که باز شب از تو و
برای تو می نویسم
آرام نمیگیرد قلبم اگر نیایی
میمیرد دل عاشقم اگر نمانی
تو خودت میدانی،
میدانی چقدر دوستت دارم
و باز هم شعر رفتن را میخوانی
بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن
خواهش میکنم از دل بی وفای تو
نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم
میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم
دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و
دوباره تمام گلها را برایت بچینم
تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا
میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت،
شب و روز را مینشینم به انتظارت
همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ،
هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم
آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را
بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را
بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت
یا نه... انتظار زیادی است
در حسرت از دور دیدنت!
آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی
میمیرد دل عاشقم اگر نیایی،
تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری...
این رسمش نبود....
چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟
چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟
آرام نمیگیرد قلبم...
نه دیگر نمیگذرم از عشق پاک تو
اگر تا آخر دنیا نیز دنیا را بگردم نمی یابم دیگر مثل تو
با اینکه نیستم یک ذره نیز لایق تو
با خجالت میگویم این قلب بی ارزشم برای تو
قلب من مثل قلبهای دیگر زیبا و درخشان نیست
چهره ام را نبین که مثل آنها که در پی تو هستند زیبا نیست
ندارم هیچ چیز در این دنیا جز این قلب
این را هم فدای تو میکنم همین و بس
داشتم از بی کسی و غمهای گذشته میمردم
که تو را دیدم...
به عشق با تو نفس کشیدن
زندگی به من نفسی دیگر داد
نفس عشقی که یک بار کشیدم
و دیگر نیامد لحظه ای که از درد تنهایی بمیرم
شاید تو همان رویایی که هر شب به خوابم می آمدی
برایم قصه میگفتی و تا سحر در کنارم میماندی
شاید تو همان فرشته ای که در لحظه های غم آرامم میکردی
دستهایم را میگرفتی و مرا نوازش میکردی
گاهی شک میکنم که بیدارم
نکند که از درد تنهایی بیمارم؟
چشمهایم را باز کردم و دیدم
از درد عشق است که اینگونه پر از دلهره و هراسانم
نه دیگر نمیگذرم از تو و این عشق بی پایانت
بگذار تا آرام بگیرد قلبم در آن آغوش مهربانت
در برابر عشق پاکت جز قلب عاشقم، هیچ ندارم ،
تنها نگذار مرا
ای عشق بی پایانم من که به جز تو کسی را ندارم!
همین بود حرف دل من تا ابد
محال است عشق تو از قلبم بیرون رود!