هنوز هم ذهن آشفته ام باور نمی کند رفته ای
هنوز هم با یاد تو دست در آغوش می کند
چشم هایم را بارانی کردی
لحظه هایم را محکوم به تنهایی
نه نه
نه این که از تنهایی می ترسم
نه این که تو را برای پر کردن تنهایی هایم می خواستم
تو را دوست داشتم
نفرین به دل سنگ روزگار
نفرین به بخت سیاهم
که هر چه کردم بیهوده بود
پاییز فصل سرد آرزو هایم شد
فصل رفتن ها و ندیدن ها
فصل سکوته سرد
فصل بغز های فرو خورده
پاییز فصل مرگ آرزو هایم شد
همیشه هر گاه دلتنگت میشوم
مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم
آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم
بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم
کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو
تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند
تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند
ببین خورشید را ،در حال غروب است
نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام
چقدر سوت و کور است
نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است
نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه
در این لحظه ی غروب است
هیچ است این دل بی تو
تمام است لحظه های شادی بی تو
بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت
به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت
هستم تا هستی در این دنیای خاموش
نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش
ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو
ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو
ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال
بیا تا ثابت کنیم به همه معنای یک عشق ماندگار
برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط
گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو
یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو
روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی...
قانون زندگی ام بهم خورد، از لحظه ای که به قلبم آمدی...
نمیدانم چرا میگیرد نفسهایم
نمیدانم چرا اینگونه میریزد اشکهایم
میگویند اینها همه درد های عاشقیست
نمیدانم حرف دلم را باور کنم یا حرف آنها را
شاید این هم یکی از درد های همیشگیست
میترسم از آن روزی که رهایم کنی
شاید فکر کنی که محال است قلبت را از قلبم جدا کنی
این روزها کار همه بی وفاییست
تا این حد هم نباید مرا به یک عشق ماندگار مطمئن کنی
تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی
تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی
دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی!
این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست
حال و هوای من مثل گذشته ها نیست
حالا دیگر وجودم نیز مال خودم نیست
این اشکهایی که میریزد از چشمانم، دست خودم نیست
این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست
قانون زندگی ام بهم خورد ، از لحظه ای که تو آمدی
آمدی و شدی همه زندگی ام
هستم تا آخرین نفس با تو، ای تنها بهانه نفس کشیدنم