بی خیال تر از همیشه ای ، بی وفاتر از گذشته ای ،
با آن دل سنگت مرا تنها گذاشتی و داری میروی...
نه فکر آنکه مرا وابسته کرده ای به خودت ،
نه یاد آنکه خاطره ها نمیسوزاند دلت ...
و میسوزاند دل من را هر چه خاطره بینمان گذشته ،
و عذاب میدهد این دل خسته ...
خواستم لحظه ای به بی تو بودن فکر کنم ،
دیدم که نمیتوانم ، چه برسد به اینکه تو اینک داری میروی
و مرا پشت سرت جا گذاشته ای...
همیشه با هم ، همه جا در کنار هم بودیم ،
حالا در باورم نیست که دیگر تو را نخواهم دید...
نرو از کنارم ، مثل این است که انگار باید عمری از غم نبودنت بنالم،
اما اگر زنده بمانم ، اگر از درد نبودنت طاقت بیاورم ،
منی که از همان لحظه ی رفتنت مثل ابر بهار میبارم
با اینکه دلم را شکستی ، به پای این دل خسته ننشستی ،
عهد دروغین با دلم بستی ، اما هنوز دوستت دارم !
هنوز هم به خیال داشتن دل سنگت ، دل به رویاهای با تو بودن بسته ام ،
هنوز هم به خیال اینکه شاید دوباره بیایی ،
میروم به جایی که مرا تنها گذاشتی و رفتی ،
مینشینم به انتظارت، مینگرم به رد پاهایت ، هنوز مانده جای اشکهایم ،
هنوز پیچیده بوی عطر بی وفایی هایت....
حتی اگر سایه ای را از دور دستها ببینم خوشحال میشوم ،
میدوم به سویت ، تا میرسم غریبه ای را میبینم به جایت ،
دلم سرد میشود، نگاهم خسته نمیشود
و باز هم مینشینم چشم به راهت....
مدتها گذشت ، آنقدر نشستم چشم به راهت که دیگر چشمهایم سویی نداشت ،
روزی آمد که از کنارم رد شدی و رفتی و من عطر حضورت را حس کردم ،
تو مرا نشناختی اما من با همین چشمهایم نابینایم تو را احساس کردم...