دلم گرفته بود ، آن لحظه دلم هوای آغوشش کرده بود
تنها اشک بود که میریخت از گونه هایم
در آن لحظه تنها او را میخواستم در کنارم
محکم مرا در آغوش خودش گرفت
اشکهایم را از گونه هایم پاک کرد
و در گوشم گفت : دیوانه من که اینک در کنارتم
میگفت تا آخرش باتوام ، عزیزم آرام باش ، من در کنارتم
این را گفت و کمی آرام شدم ، اشک از چشمانم میریخت
دلم خالی شد و همین شد که من خوشحال شدم
مدتی گذشت دلم گرفته بود و او در کنارم نبود
دلم گرفته بود او دلش با من نبود
دیگر او نبود تا اشکهایم را پاک کند ، با حضورش مرا آرام کند
در این لحظه تنها و دلگیر ، او نیز مرا تنها گذاشته بود
حالا وقتش نبود که نباشی
حالا وقتش نبود که مرا در حسرت بودنت بگذاری
اینک در این لحظه ی تلخ و دلگیر تنها وجودت مرا آرام میکند
آن حرفها ، همان حرفها را یادت هست؟ آنها مرا آرام میکند
تو اینک کجایی که حال مرا عوض کنی ، کجایی که مرا ناز کنی...
مگر نگفته بودی همیشه با منی ، مگر نگفته بودی نمیگذاری
دیگر حالم اینگونه شود ، نمیگذاری حالم خراب شود
معنی دلتنگی را میفهمی؟
تو اصلا میفهمی دلم چقدر برایت تنگ شده ؟
میفهمی چقدر دوستت دارم؟
میفهمی بدون تو این زندگی را نمیخواهم؟
میفهمی که اینک در این لحظه تنها به تو نیاز دارم؟
پس کجای ای عشق بی وفای من؟
کجایی که آرامم کنی ، کجایی که مثل آن روز مرا محکم
در آغوش بگیری و با من درد دل کنی
دلم برای حرفهایت ، امیدهایت یک ذره شده
آیا هنوز بر سر آن حرفهایت هستی ؟
یا اینکه من تو را گم کردم و دیگر پیدایت نمیکنم؟
به چه کسی بگویم دلم گرفته ؟
به چه کسی بگویم تنها یک نفر است که میتواند آرامم کند
به چه کسی بگویم دردهای این دل خسته
به چه کسی بگویم عاشقم ولی تنها ، تنها ، تنهای تنها....
عاشق باشی و تنها باشی
این رسمش نیست اگر بخواهی در این لحظه به یاد من نباشی ...
بیا مرا با آن دلخوشی های پوچت آرام کن ، به همین هم قانعم!
بیا و مرا آرام کن حتی اگر از ته دلت مرا نخواهی
حتی اگر دوستم نداشته باشی....