در خیالم به خودم جرئت ندادم کسی را قبله آمال آرزوهایم قرار دهم چون بیم دارم
از خودم گفتم و از عشق به راستی عشق یعنی چی ع ش ق
تو یه وبلاگ خوندم : بارها از خویش پرسیده ام " اگر عاشقان نامدار تاریخ به هم رسیده بودند آیا باز هم عاشق می ماندند؟!!
منم از خودم پرسیدم لیلی مجنون واقعا می تونستن یه عمر با هم زندگی کنند بدون اینکه از هم خسته بشند؟؟؟ می تونستند!؟؟؟
بجز تو و بجز خد ا
تو زندگیم هیچکی نبود
بدون تو منی نبود
که واسه تو فدا بشه
نبود کسی که مثل تو
لیلی قصه ها بشه
بدون تو نه قصه بود
نه من نه زندگی نه عشق
بدون تو نبود کسی
عاشق و پاکیزه سرشت
اما بدون من نفس
بازم می موند تو سینه ها
نه دیگه گم می شد کسی
تو پیچ و تاب جاده ها
/td>>/>/tr>>/>بیا با هم باشیم ، از هم بگوییم ، با دل باشیم...
بیا من و تو برای هم باشیم و با عشق هم زندگی کنیم...
با عشق تو زندگی میکنم ، با تو نفس میکشم و با تو عاشقترینم!
عزیزم بیا تا در آن چشمان زیبایت نگاه کن، درون چشمهایت یک دنیا عشق میبینم!
درون چشمهایت فرداهای زیبای با تو بودن را می بینم!
بیا برای هم باشیم ، با هم بمانیم و در این راه نفسگیر زندگی همسفر هم باشیم!
بیا اولین و آخرین سفر را در این جاده زندگی با هم باشیم!
سفری به آن سوی سرزمین خوشبختی ، سفری به سوی مرز رسیدن!
بیا و یک لحظه دستانت را به من بده تا برای یک عمر آن را درون دستانم بگیرم و بفشارم
و دیگر حتی یک لحظه نیز آن را رها نکنم!
بیا و یک لحظه به چشمانم نگاه کن تا برای یک عمر چشمانت به چشمان من طلسم شود!
بیا و یک لحظه با من باش ، تا برای یک عمر با هم بمانیم عزیزم...
بیا برای هم باشیم ، از هم بگوییم با عشق باشیم!
بیا بگو آنچه در آن دل مهربانت میگذرد، بگو که چقدر مرا دوست داری !
میخواهم تا ابد با عشق تو زندگی کنم ، حتی اگر در کنارم نباشی !
میخواهم به عشق تو لحظه های سرد تنهایی را بگذرانم ، حتی اگر مرا دوست نداشته باشی!
بعد از تو عاشق می مانم ولی تنها میشوم ، خوشبخت می مانم ولی نا امید میشوم!
خوشبختی من یعنی عاشق تو ماندن ، و با عشق تو نفس کشیدن!
خوشبختی من یعنی به یاد تو بودن ، و با خاطرات تو زندگی کردن!
بیا بدون هم نباشیم ، نه من بی تو و نه تو بی من!
بیا با هم باشیم ، از هم بگوییم با عشق باشیم....
روزی با خود فکر می کردم اگر او را با غریبه ای ببینم شهر را به آتش می کشم اما حالا حتی حاضر نیستم کبریتی بیافروزم تا ببینم او کجاست
سکوت تو تمام هستی مرا
فرو می ریزد و منم که در پس این غربت به ویرانی می رسم ، چرا لب به سخن
نمی گشایی مگر نمی دانی که زمزمه های تو حیات را در من جاری می کند و روح
تازه به کالبد بی جان من می دمد . چقدر تو در من زندگی می دمی ؟
هوا را از من بگیر نجوایت را نه !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانی همه جاده های خیالم
به رویش صبح نگاه تو ختم می شود ؟
من با تو سخن می گویم..
رساتر از همیشه
و تو حرفهایم را می شنوی
روشن تر از هر روز...
بگذار از عشق سخن نگویم
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم
چرا که من عشق را با کلام در نیافتم...
برای من عشق نه کلام است؛ نه صوت و صدا
چیزی است وسیع تر از همه اینها
وسیع است و با نجابت
مانند دلت...
با شکوه است و پر رمز و راز
همانند چشمانت..
عمیق است و پر از صداقت
همانند اندیشه هایت....
بگذار دریا بداند رقیبی دارد به زلالی قلبت وبه
ژرفناکی نگاهت...
و گفتی که معنای عشق در انتظار است و در فاصله ها..
و من تمام این فاصله ها را با صبر و انتظار
به تماشا نشسته ام!
چه رازیست در این فاصله نمی دانم
که هر چه میگذرد مرا شیداتر می کند!
و من؛ شیدا می مانم
بگذار از عشق سخن نگویم
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم...
دوستت دارم