هنوز هم ذهن آشفته ام باور نمی کند رفته ای
هنوز هم با یاد تو دست در آغوش می کند
چشم هایم را بارانی کردی
لحظه هایم را محکوم به تنهایی
نه نه
نه این که از تنهایی می ترسم
نه این که تو را برای پر کردن تنهایی هایم می خواستم
تو را دوست داشتم
نفرین به دل سنگ روزگار
نفرین به بخت سیاهم
که هر چه کردم بیهوده بود
پاییز فصل سرد آرزو هایم شد
فصل رفتن ها و ندیدن ها
فصل سکوته سرد
فصل بغز های فرو خورده
پاییز فصل مرگ آرزو هایم شد