با دلی نا امید از همه چیز ، با لبی خشکیده از یک چیز و این حادثه ی ناچیز
این رفتن بیهوده است ، اگر نماند هوای جاده آلوده است ،
خیالش از همه چیز آسوده است اما
دلش در خیالات باطل به خواب رفته است!
هم خواب و هم بیداری ! خواب و بیداری اش مثل هم است ،
تمام فکرش پیش دل است ، تمام ذکرش آه غم است ، تمام حرفها کلام آخر است
قفسی به وسعت یک دنیا ، بی اعتقاد از همه چیز ، در دل او خدایی نیست
از اینکه تنهاست ، تنهاتر است ،
آن گرگ گرسنه از او عاشقتر است ، این خاک آلوده نیز از دلش پاکتر است
فرار از عشق، گریز از انتظار ، نه معتقد است به فردا ،
نه دل بسته است به دیروز، انگار امروز برایش روز آخر است
اگر دستش به غنچه ای برسد ، خشک میشود ،
اگر به گلی خیره شود ، آن گل پر پر میشود،
اگر به چشمه ای برسد کویر همراه او میشود
و این سرنوشت او نیست ، این خواسته ی اوست
به کجا میروی ، با این دل شکسته به کجا مینگری ،
نه دستی است که دستهایش را بگیرد ،
نه چشمی است که با دلسوزی او را ببیند !
چون دلی سوخته تر از قلب او نیست،
آنقدر حقیر است که از نزدیک هم وجودش را نمیتوان دید
این رفتن بیهوده است ، اگر نماند هوای جاده آلوده است
بمان و به امید گذشته ها بنشین ،
تو که فردا را نمیبینی ، همه روزهایت مثل هم است