قلبت را لمس میکنم ، تو را حس میکنم ، همه وجودمی ...
آرامم میکنی ، مرا درگیر نگاهت میکنی ، تو آخر مرا دیوانه خودت میکنی
دوست داشتنم تمامی ندارد ، هیچ کس جز تو در قلبم جایی ندارد
قلبم جز تو سرپناهی ندارد ، تو مال منی ، این با تو بودنها حدی ندارد
و تکرار میشود ، در هر تکرار حسی تازه پیدا میشود
هر حسی به وسعت عشقمان ، هر عشقی برای قلبمان
تمام لحظاتم شده ای ، منی که تمام زندگی ام را به پای تو ریخته ام
کاش زودتر تو را میدیدم که اینگونه زندگی ام تا به اینجا بیهوده هدر نرود
و حالا میفهمم زندگی چیست ، حالا که با توام میفهمم عشق چیست
قبل از آمدنت نه حسی بود ، نه حوصله ای ، من بودم و تنهایی و روزهای بی عاطفه
حالا پر از احساسم ، لبریز از تو و غرق در عشق
هیچکس نمیرسد به ما ، آنقدر ها دور شده ایم که هیچکس نمیبیند ما را
رفته ایم به جایی که تنهاییم
در آغوش هم آرامیم ، و اینجاست که فقط تنها صدا ، صدای نفسهای ماست
اگر تپشهای قلبمان بگذارند ، تنها صدا ، صدای زمزمه دوستت دارمهای ماست
کاش میشد همیشه همینجا من و تو تنها بمانیم
همینجا برای هم قصه عشق را بخوانیم
با صدای لالایی هم درگیر در آغوش هم آرام تا ابد بخوابیم....
تا عشقمان ابدی شود ، و این عشق برای کسی هیچگاه تکرار نشود
همیشه گفته بودم مال منی ، تو هوای نفسهای منی
به بودنت میبالم ، من به این حس مینازم ، و عشق را با من و تو میسازم
هیچگاه خودم را نمی بازم تو با یک نگاه مرا به کجاها کشاندی
من تو را با عشق به همه جا میکشانم
از ساحل عشق ، تا قله خوشبختی ها ، در زیر این باران ، تا اوج ابرها
من و تو و حس همیشه با هم بودن ، در کنار هم بودن و این شعر عاشقانه را با هم خواندن
و چه عاشقانه با هم مینگریم به لحظه غروب
میخندیم به رفتن خورشید و این لحظه ی پر از غرور
دستت در دستان من است و خیالم راحت از همه چیز
با وجودت در این دنیا هیچ غمی در دلم نیست
که چه عاشقانه نشسته ای درکنارم و من چه با احساس میفشارم دستان لطیفت را
تو با نگاه مهربانت آرام کرده ای مرا و پر از غوغا کرده ای تپشهای قلبم را
نزدیک به همیم ، آنقدر نزدیک که گاهی حس میکنم
این نفسهای تو است که در سینه ی من جا گرفته
آنقدر نزدیک که گاهی حس میکنم این قلب تو است که در وجود من میتپد
آنقدر نزدیک ، که گاهی حس میکنم من همان تو شده ام و تو همان منی که عاشقت هستم
آنقدر نزدیک، که گاهی حس میکنم نگاه تو درگیر همان نگاه عاشقانه ایست که تو را مال من کرد
و من با تو تا کجاها آمده ام ، تا جایی که هیچکس نمیتواند حتی در رویاها نیز ببیند
تو حرف دلت را برایم میگویی و من نگاهت میکنم
آنگاه که حرفهایت تمام شد ، سرت را میگذاری بر روی شانه هایم و من نوازشت میکنم
و من پاسخ درد دلهایت را با یک سکوت عاشقانه میدهم
با اینکه در آن لحظه تو از فریاد عشق در دلم خبر داری
با خبر باش که دنیای منی تو ، همان دنیایی که من در آن عاشق تو شدم
نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و
مرا آرام میکند
آن عشقی که میگویند تو نیستی تو معنایی بالاتر از عشق داری و
برای من تنها یک عشقی....
از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب
به آن خیره میشدم
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت
ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم
و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو
فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی
را فراموش نمیکنم که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ،
و گرم ترین لحظه ها
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو
دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت
اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم
چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم ...
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت هم دیروز و امروز و هم
فرداهایی که خواهد رسید
و آخرین کسی که در قلبم نشست ، بدجور دلم را شکست ...
و آخرین بوسه ای که بر روی لبانم نشست ، احساس کردم تنها هوس است
و این اولین اشتباه بود ، که بی خیال تو نشدم ، باز هم از التماس ها و بی قراریها خسته نشدم
و این اولین گناه من بود ، که صدها بار به آغوش تویی آمدم که فکر میکردم پر از عشق است
پیش خود میگفتم تو زلالی مثل آب ، هر چه غم است با تو میرود زیر خاک
رفتم زیر خاک و آب گل آلود به من رسید ، ریشه کردم و همه برگهایم خشکید
و این آخرین غروب من بود برای کسی که صدها بار طلوع کردم
و آخرین کسی که در قلبم نشست ، درهای امید را بر رویم بست
شدم اسیری در قفس ،که حتی رنگ آسمان را هم نمیبیند
که حتی نمیتواند دستان اسیری مثل خودش را بگیرد
یا اشکی را بر چشمان کسی ببیند تا به این خیال
که مثل او دلشکسته در این دنیا است به زندگی امیدوار شود..
و اولین کسی که در قلبم نشست ، مثل همان آخرین کسی بود
که قلبم را شکست و اینگونه هر که آمد به قلبم مثل تو بود
همه حرفهایش ، حرف تو بود ، نگاهش به رنگ چشمان تو بود
گرمای تنش به گرمی هوس بود !
در این دو روز دنیا رنگ عشق را ندیدم ، هر چه بی وفایی دیدم طعم وفا را نچشیدم
بارها شکستم و افتادم بر زمین ، اما با همان حال خرابم
سینه خیز راه خودم را میرفتم و کسی نیامد دستانم را بگیرد مرا از زمین بلند کند
و آخرین کسی که در قلبم نشست ، تو بودی و رفتی و باز هم دلم شکست
اینبار نه از غم رفتن تو ، باز هم از غم شکستن یکی مثل تو....