این داستان رو شاید خیلی هاتون شنیده باشید، ولی من یه بار دیگه مینویسمش:
وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم .
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه! . . .
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به میان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمین راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.
بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
از خونه شون تو یکی از محلههای غرب تهران میاد بیرون، روز خیلی خوبیه… یه شلوار جین و یه تی شرت اسپرت پوشیده و اصلاح کرده و با موهای مرتب، یه ادوکلن خیلی خوش بو هم زده که میتونه شامه هر دختری رو قلقلک بده… امروز قراره زندگیش متحول بشه و قراره غمهاش تموم بشه، قراره یه زندگی خوب و راحت رو شروع کنه، موفقیتی که امروز تو ذهنش هست رو هیچ وقت به دست نیاورده.
به نظرش هوا امروز خیلی عالیه، یه هوای خیلی خوب، تو اواخر مرداد ماه یه همچین هوای ملایمی بعیده…از دم خونشون 7-8 قدم میره جلوتر و بر میگرده خونشون رو نگاه میکنه، یه مرتبه چهره مادر و پدرش میاد جلوی صورتش و یه لبخند کوچولو میزنه. دختر همسایشون از کنارش میگذره و بهش سلام میکنه، جواب سلامشو میده و چون اصلا حوصله پر چونگی دختر همسایه رو نداره زود خداحافظی میکنه و به راه خودش ادامه میده. به کنار خیابون میرسه و منتظر یه ماشین میشه، یه ماشین نگه میداره واونم جلو سوار میشه، عقب یه دختر و پسر جوون نشستن و زیر گوش هم دیگه دارن نجوا میکنن، خیلی شاد به نظر میرسن و انگار در کنار هم غمی ندارن… خودش هم به یاد روزهای خوش گذشته میفته و بعد از 1-2 دقیقه از رویاهاش میاد بیرون و تو دلش میخونه: گذشتهها گذشته، هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته. امروز نباید غمگین باشه، چون روز آزادیه، روز شادی و مرگ غمها برای اونه.
تو مسیر چند تا دختر و پسر دیگه رو هم میبینه، ولی سعی میکنه اهمیتی نده و فقط به فکر فردای بهتر باشه… روزها و ماههاست که برای یه همچین روزی لحظه شماری میکنه، تقریبا 2 سال پیش هم همچین تصمیمی گرفته بود ولی اون موقع خودشو راضی کرده بود که میشه آینده رو ساخت… حالا میخواد آینده رو برای خودش بسازه.
تو دلش به راننده جوونی که گویا 2-3 سال از خودش بزرگتره فوش میده، چون یارو خیلی آروم میره و این طوری ممنکه دیر به سر قرار برسه، ولی در نهایت ساکت میمونه.
تو ذهنش زندگی آیندش رو تصور میکنه و یه لحظه دلش برای اون زندگی پر میزنه.
ماشین نگه میداره، پیاده میشه و یه نفس عمیق میکشه، از همون جا میشه جای قرار رو دید و ساختمونی که میتونه برای اون اسطوره نجات باشه رو میبینه… آروم آروم حرکت میکنه، نمیدونه چرا امروز همه دخترها با یه نگاه خاصی بهش نگاه میکنن اونم اهمیت نمیده وفقط به قرارش فکر میکنه…عقربههای ساعت 2-3 دقیقه از ساعت 6 عصر گذشته و الان اوج شلوغی تو منطقهای هست که تقریبا به مرکز خریدی با 7-8-10 تا پاساژ تو منطقه غربی تهران تبدیل شده…
همون طور که داره حرکت میکنه، احساس میکنه که قدماش دارن سبک میشن و حالا انرژی کمتری برای حرکت لازم داره، یه دفعه به یادش میفته که بهتر بود از دوستاش خداحافظی میکرد و با خودش فکر میکنه که بره تو یه کافی نت و چند تا Offline بذاره، ولی بلافاصله پشیمون میشه.
به راحش ادامه میده و هنوز هم نگاههای داغ دخترهایی که از کنارش میگذرن، رو صورتش سنگینی میکنه… ولی این اولین باری نیست که این نگاهها رو دیده و تو این مدت دیگه این نگاهها براش عادی شده.
تو مسیرش به یاد خیلی چیزا میفته، به یاد دوستانش، به یاد کسانی که راست و دروغ بهش گفتن که دوستش دارن و به یاد خاطراتش… همه اون خاطرات مثل ابری میان و از کنارش رد میشن و اونم سعی میکنه توجهی نکنه.
یه ساختمون 10-12 طبقه، که پوششی از آلمینیم و شیشه با معماری سه بعدی و مکانی عالی اونو به پاتوقی برای جوونا تبدیل کرده… به حسن انتخاب خودش تبریک میگه و تو دلش احساس خوبی بهش دست میده، از درب الکترونیکی ساخنمون عبور میکنه و به داخل میره، دستگاههای تهویه مدرن و قوی ساختمون هوای خیلی مطبوعی رو در داخل به وجود آوردن… میره و سوار آسانسور میشه و به طبقه آخر ساختمون میره… درب آسانسور باز میشه و وقتی میخواد از آسانسور پا به طبقه آخر بذاره احساس میکنه دو تا چشم آشنا داره نگاش میکنه، اطراف رو نگاه میکنه و هیچ کس رو نمیبینه.
از پنجرههای ساختمون به بیرون نگاه میکنه و از این فاصله آدمها رو خیلی کوچیک و حقیر میبینه، حقارتی که برای اولین بار در وجود آدمی میبینه… سعی میکنه این مسئله رو فراموش کنه و فقط به فکر قرارش باشه، قرارش راس ساعت 6:30 هستش و الان ساعت 6:20 هستش. مثل همیشه زود به سر قرارش رسیده و باید چند لحظهای منتظر بشه تا این عقربههای تنبل حرکت کنن، برای اولین بار تو زندگیش احساس میکنه نمیخواد زمان قرار برسه و احساس میکنه بر خلاف گذشته دوست نداره طرفش به موقع و یا زودتر سر قرار بیاد، ولی اومدن طرفش سر قرار دیگه دست اون نیست… البته میدونه که مسیری که اون میخواد از اونجا بیاد اصلا ترافیک نداره و 100% سر ساعت مشخص میرسه سر قرار.
تو این مدت ده دقیقه فکر و خیال میکنه، یه دفعه از رویاهاش میاد بیرون و به ساعتش نگاه میکنه، ساعت دقیقا 6:29:30 هست و فقط 30 ثانیه مونده که موقع قرار برسه، به خودش نگاهی میکنه، نمیخواد تیپش بد باشه و دوست داره خیلی مرتب باشه. اضطراب میخواد تو قلبش نفوذ کنه، ولی بهش اجازه نمیده…قلبش دیگه پر شده و جایی برای اضطراب باقی نمونده.
عقربه ثانیه شمار با ناز و عشوه میره رو 12 و حالا دیگه دقیقا ساعت 6:30 هستش.
همون لحظه طرفش رو میبینه که داره با یه لبخند به طرف اون میاد، اونم چون یه کم عجله داره، با یه شیرجه سعی میکنه خودشو زودتر به اون برسونه و اونو در آغوش بگیره، همون طوری که داره شیرجه میزنه، به یاد گذشتهها میفته… میدونه که زمان زیادی نداره و با توجه به قوانین مطلق فیزیک این ارتفاع 20-30 متری رو در زمان خیلی کمی طی میکنه… تو همون زمان کم یه یاد عشقش میفته و بعدش هم صورت پدر و مادرش میاد جلوش و خوشحاله که چهره پدر و مادرش رو دوباره میبینه، یه لحظه به یاد حرفهای پدرش میفته و تو ذهن خودش، یه دادگاه تشکیل میده و خودشو به خاطر این کارش و قبول نشدن تو کنکور محاکمه میکنه ولی خودش خوب میدونه که دلیل این تصمیمش کنکور نبوده و نیست…
احساس میکنه همه اون پایین دارن نگاش میکن و منتظرن که اون سقوط کنه، یه لحظه به پایین نگاه میکنه و احساس لذت میکنه… به خودش میگه که دیگه غم و غصه تموم شد و هیچ کسی نمیتونه دل منو بشکنه… با اینکه تو فصل گرما قرار داره، به خاطر سرعت زیادش یه باد ملایم و مطبوعی به صورتش میخوره و گونههاش رو نوازش میده… دوباره به پایین و جایی که طرفش اونجا منتظره تا اونو در آغوش بکشه، نگاه میکنه و حدس میزنه که از اون بالا، تا به اینجا مثل یک عمر براش گذشته، چشمهاش رو میبنده و یه لبخند میزنه و یه دفعه یه صدای بلند مثل انفجار میشنوه و دیگه نه چیزی احساس میکنه و نه چیزی میشنوه…
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه میشه که با دختری که سالهای سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو میگذرونن…
سوار ماشینش میشه و به سمت خونه به راه میفته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستیشون میفته… زمانی که با هم بیرون میرفتن و عشقش از خیلی از چیزها میترسید… در سن 30 سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود 25 سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم میگذرونن. موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه و وقتی جواب میده میبینه صدای کسی هست که از ساعت 9 صبح تا حالا که حدود ساعت 6:20 هست دقیقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم کلی با هم حرف زدن… این خیلی وقته که براشون عادت شده که با هم تماس بگیرن و ساعتهای زیادی رو با هم صحبت کنن و در زمان دوستیشون هم اگه اطرافیان اجازه میدادن شاید 10-12 ساعت مدام با هم صحبت میکردن و اصلا هم خسته نمیشدن. این بار هم دوست سابق و شریک زندگی کنونیش بود که تماس گرفته بود و منتظر رسیدنش به خونه بود. با اینکه حدود 9 ساعت بیشتر از خروجش از منزل نمیگذشت، با این حال احساس میکردن که دلشون برای همدیگه خیلی تنگ شده و هر دوشون منتظر دیدن هم بودن… حدود 30 دقیقهای با هم صحبت کردن و در نهایت مرد به خونه رسید و پشت در خونه تلفن رو قطع کرد و خواست که کلید رو وارد قفل کنه که یه دفعه در باز شد و چهرهای آشنا پشت در ظاهر شد. چهرهای شیطون ولی دوست داشتنی، محکم ولی همراه احساسات زیبای زنانه…هیچ کدوم نتونستن طاقت بیارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونههای هم سیر شدن و خلاصه بعد از چند دقیقه زن رضایت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض کرد و اومد و نشست و زن یه نوشیدنی آورد و طبق معمول با هم شروع کردن به صحبت. از وقتی که با هم آشنا شده بودن این عادت شده بود که وقتی همدیگه رو میدیدن و یا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت میکرد و میگفت که چه اتفاقهایی افتاده و چه کارهایی کرده و مرده هم ساکت فقط گوش میداد و به عشقش لبخند میزد. بعد از چند دقیقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو یه مبل نشستن و دختره شروع به تعریف جزئیات کرد و بعدم پسره تعریف کرد که چی شده و چی کارا کرده و …
علیرغم گذشت حدود 10 سال از دوستیشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این 10 سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن. هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن.
اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن. ساعت 8 شب برای شام بیرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره و چشماشون خونده میشد.
ساعت 12 بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش رو برداشت و رو زمین انداخت و رو زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش پسره و رو زمین خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: همیشه با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ. و بعدم لبهاش گونههای پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.
صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد و حدودای ساعت 8:15 بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون لبخند زده.
همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف دستشویی و مثل بچهها صورتشو شست و خشک کرد و دختره که از این کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه دیگه، این جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از روزهای خوب زندگیشون شروع شد.
پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد ولی کم کم داشت براش عادی میشد، دلش نمیخواست عشقش رو نگران کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که امروز میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر… جواب آزمایشها حدود یک هفته بود که آماده شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و میبرم پیش دکتر.
ساعت 9 پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و تو مطب دکتر بعد از 10 دقیقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقیقه بعد دکتر سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونههای دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دکتر و پرستار از مطب بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو سرش، مغزش قفل کرده بود…خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و انگار که اصلا تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمیتونست جایی رو ببینه.
ساعتها و ساعتها بی اختیار میگذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده بود و دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشت.
اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولی اون حتی نمیتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو جواب بده.
ساعت 6 شوهرش از شرکت بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز آشناییشون که مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…
یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون خدا بیامرز با گریههات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.
صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که 10 سال انتظار برای 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.
اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!
و صدای پسر رو شنید که گفت: گفتم که همه خوبیها ماله تو و درد و رنج مال من!
در قسمت قبل خواندیم که جنگ و کشمکش بین مدافعین شهر لیلی و سپاهیان نوفل که به طرفداری از مجنون آمده بودند به پیروزی سپاه نوفل انجامید. ریش سپیدان شهر برای درخواست از نوفل در جهت قطع خونریزی به نزد او شتافتند و اینک ادامه داستان:
*************
از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....
"تمام عرب به سرزنش و ریشخند من زبان گشوده اند تا بدانجا که بعضی مرا عجمی می خوانند! اگر می خواهی دخترم را بیاورم تا آن را به کمترین غلام خود بدهی حرفی نیست! اگر می خواهی پیش دیدگان من سر از تنش جدا کنی یا در آتشش بسوزانی، اعتراضی ندارم و سر از فرمانت بر نتابم. اگر می خواهی در قعر چاهی بیفکنیش یا با شمشیر تکه تکه اش کنی باز هم مجال اعتراضی نیست اما نخواه و مپسند که من دخترم را به دست دیوی بیابان گرد دهم که آبرویی از خود و ما بر جای نگذاشته. مخواه نوفل مخواه! که اگر چنین کنی مرا تا انتهای عمر با ننگ و ذلت همراه کرده ای.بخدا قسم که اگر اینگونه می خواهی همین الان بر می گردم و سر دخترم را گوش تا گوش می برم و در پیش سگان ولگرد می اندازم که حاضرم خوراک سگان شود تا اسیر دست دیو!"
از بندگی تو سر نتابم *** روی از سخن تو برنتابم
اما ندهم به دیو فرزند *** دیوانه به بند به که در بند
گر در کف او نهی زمامم *** با ننگ بود همیشه نامم
ورنه بخدا که باز گردم *** وز ناز تو بی نیازگردم
برٌم سر آن عروس چون ماه *** در پیش سگ افکنم در این راه
فرزند مرا در این تحکم *** سگ به که خورد که دیو مردم
نوفل ناگهان به خود لرزید. چون کابوس دیده ای که تازه از خواب پریده باشد تکانی خورد و سر در گریبان تفکر فرو برد. پس از مدتی لب به سخن گشود:
"من اصلا راضی نیستم که بر خلاف میل یکی از دو طرف عملی انجام پذیرد. هر چند قدرت آن را دارم که شما را به تمکین در برابر خواسته ام وادار کنم اما صحبت از عشق است و زندگی. هر طرف این کمیت که بلنگد رسیدن به مقصود محال است. حرفهای تو درست است. مجنون راه و روشی ناصواب اتخاذ کرده!! تمایل او به شکست ما در جنگ را فراموش نکرده ام و این یعنی او از هوشمندی فاصله گرفته است. سخنت پذیرفتنی است. ما از این حدیث و خواهش در گذشتیم!"
سریع و بدون هیچ تاملی دستور بازگشت سپاهیان نوفل صادر شد.
مجنون که خود را آماده دیدار لیلی کرده بود از شنیدن شیپور برگشت شوکه شد. خبرها به سرعت باد به او رسید و او با همان سرعت خود را به نوفل رسانید. با چهره ای بر افروخته و رگهایی بر آمده فریاد زد:
"کجا رفت آن قول و قرارت، آن وعده کمک و آن امید دستگیریت، مرا تشنه لب تا فرات بردی و آنگاه خسته و تشنه در آتشم افکندی؟!"
رو برگرداند و سریع از نوفل دور شد.
نوفل چون به قرارگاه خود رسید دلش از بابت مجنون آرام نگرفت که خود را تا حدی در این امیدوار کردن او گناهکار می دانست. عده ای را گسیل کرد تا او را بیابند و به نزدش آورند اما مجنون چون قطره ای آب در بیابان گویی ناپدید شده بود ...
پدر لیلی پس از بازگشت نوفل سریع خود را به خانه رسانید و رو به همسر و دخترش کرد و گفت:
"نمی دانید چه حیله ها بستم و چه زبانها ریختم تا نوفل از قصد خویش پشیمان گشت و بازگشت. آن پسرک دیوانه - قیس - هم چون پشت خود را خالی دید برگشت و چون باد گریخت! گمان نکنم دیگر جرات کند این طرفها آفتابی شود!"
لیلی آنقدر تحمل کرد و بروی خود نیاورد تا پدر از خانه بیرون رفت. آنگاه غمگین و دلشکسته به گوشه اتاق تنهائیش خزید و سخت گریست ...
تنها گذشت چند روز کافی بود که اثرات جنگ و نبرد فراموش شود و زندگی به حالت عادی بازگردد. بازار خواستگاری لیلی دوباره گرم شده بود، ضمن اینکه شایع شده بود مجنون دیگر سراغ لیلی را نخواهد گرفت و به وادی نامعلومی گریخته است.
خبر که به ابن سلام رسید سریع پیکی روانه کرد در بیان دوباره خواستگاری از لیلی:
آمد ز پی عروس خواهی *** با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینه های بسیار *** عنبر به من و شکر به خروار
از بهر فریشهای زیبا *** چندین شترش به زیر دیبا
زان زر که به یک جوش ستیزند *** می ریخت چنانکه ریگ ریزند
قاصد شیرین زبان آنقدر از ابن سلام گفت و گفت که پدر لیلی درمانده شد چه بگوید. همانجا رضایت خود را اعلام کرد و حتی قرار جشن عروسی را برای چند روز بعد مقرر کردند:
در دادن آن عمل رضا داد *** مه را به دهان اژدها داد ...
لیلی را به ابن سلام دادند و خبر را بمجنون رساندند، مجنون شوریده تر گشت و لیلی درمانده تر. ابن سلام را خواهش وصال لیلی در گرفت و بر صورتش طپانچه ای نشست از جانب لیلی، ابن سلام دانست که لیلی سهم او نخواهد شد، مجنون با وحوش دمساز گشت و به سماع مشغول، پدر مجنون از کهولت سن و غم دوری فرزند بدرود حیات گفت، به فاصله اندکی بعد از او ابن سلام نیز، که مهجور از وصال لیلی مانده بود. مادر مجنون نیز همان راهی را رفت که پدر، پیش از او رفته بود و ابن سلام. لیلی بیمار می شود و در پس یک بیماری سخت او نیز وداع حیات می گوید و مجنون می ماند و جهانی پر از تنهایی و انتهای داستانی که حدس زدنش چندان مشکل نیست :مرگ بر مزار یار...
...
...
...
پایان.
با تاریک شدن هوا دو سپاه از هم فاصله گرفتند و به قرارگاههای خویش بازگشتند. تلفات مدافعین شهر بسیار زیاد و از هر گوشه ای صدای ناله مجروحی به هوا بلند بود. با اینحال در طی روز بزرگان شهر بیکار ننشسته بودند و در پی رایزنیهای بسیار سپاهی بزرگ از تمام مردان شهر و قبایل اطراف تدارک دیده بودند. سپاهی که با ساز و برگ کامل، در نهایت آمادگی به آنان ملحق شده بود.
سپیده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پیشروی نبرد روز گذشته، از خیمه اش بیرون آمد. در حالی که خمیازه بلندی می کشید رو بسوی شهر کرد. آه! باورش نمی شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجویانی آماده نبرد. تا چشم کار می کرد اسب بود و نیزه و شمشیر. نوفل کمی جا خورد. با اینحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را برای نبرد تهییج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو سپاه در هم آمیختند. در چشم بر هم زدنی بارانی از تیر بر سپاهیان نوفل باریدن گرفت.شرایط جنگ بسیار پیچیده تر از دیروز بود. شاید برای اولین بار بود که نوفل امیدی به پیروزی خود نداشت. او هیچگاه خود را برای چنین جنگی تمام عیار، آماده نکرده بود. تصور می کرد لیلی را با همان مذاکرات اولیه به مجنون خواهد رسانید.
شرایط بگونه ای پیش رفت که نوفل چاره ای جز درخواست صلح ندید:
"ما آمده بودیم دو جوان را بهم برسانیم. از ابتدا هم قصد جنگ و خونریزی نداشتیم. باز هم درخواست خود را تکرار می کنیم. اگر پذیرفتید که نهایت لطف و مردانگی را به جای آورده اید. تمام ثروت نوفل که کوهی از جواهرات است تقدیم شما خواهد شد. اگر هم راضی به معامله نیستید بهتر است جنگ را متوقف کرده و به این قتال خاتمه دهیم"
از بهر پری زده جوانی *** خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار *** گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست *** شیرینتر از این سخن جواب است
ور زانکه شکر نمی فروشید *** در دادن سرکه هم مکوشید
با پیام صلح نوفل موافقت کردند و آتش جنگ بصورت موقت فرو نشست.
مجنون که این شرایط را دید سریع خود را به نوفل رسانید و در شکوه باز کرد:
"ای برادر خوش قول! تمتم هم و غم و زور بازویت همین بود؟! آنچه می گفتند شکست ناپذیری نوفل، کجاست؟! من در این دو روز اثری از آن ندیدم! تنها فایده ای که حضور تو برای من داشت این بود که اگر روزنه امیدی باقی مانده بود دیگر بسته شد. من اینک دشمن خونی این قبیله بشمار می آیم و محال است به لیلی دسترسی یابم. خوش وعده کردی و خوش وفای به عهد به جای آوردی!"
این بود بلندی کلاهت *** شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت *** وین بود فسون دیوبندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟ *** انداختن کمندت این بود؟
نوفل که آتش خشم مجنون را دید او را به مهربانی نواخت و پاسخ داد:
"پسرم قیس! من نه عهد خود را فراموش کرده ام و نه شکست را پذیرفته ام. شرایط بگونه ای پیش رفت که ادامه آن قطعا شکست من بود. سیاست اینگونه ایجاب می کرد که دیدی. پیش از آنکه کسی متوجه شود قاصدانی روانه کرده ام تا تمام عیاران و دوستانم را از شهرهای مدینه تا بغداد بسیج کنند و همراه خود بدینجا آورند. مطمئن باش نوفل تو را به مرادت خواهد رسانید"
در فاصله چند روز سپاهی فراهم آمد که سرتاسر دشت را تا دامنه های کوه ابوقیس پوشانده بود. شیپور جنگ دوباره بصدا در آمد هر چند یک نیم روز کافی بود تا مدافعین بدانند که مقاومت بیهوده است.
اینبار ریش سپیدان قبیله به دیدار نوفل شتافتند:
"شهر اینک مامن زنان و کودکان و سالخوردگان است. از جوانمردی بدور است بر ناتوانان تاختن. ما همه تسلیم امر توایم. از اشغال شهر در گذر"
نوفل پاسخ داد:
"این کاری بود که همان ابتدا می بایست می کردید تا از صرف هزینه ای به این گرانی جلوگیری شود. اینک آن دختر پری زاده را آماده کنید!"
گفتا که عروس بایدم زود *** تا گردم از این قبیله خشنود
از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....
ادامه دارد.