درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

همیشه در قلبمی

با تو دیگر عشق قصه نیست
لحظه هایم مثل گذشته سرد نیست
با تو زندگی ام زیر و رو شد
حال من از این رو به آن رو شد
با تو گذشتم از پلهای تنهایی
رسیدم به اوج آسمان آبی
عطر تو میدهد به من نفس
با تو رها شدم از آن قفس
آمدی و گرفتی دستهایم را
باور ندارم با تو بودن را
میدهد به من هوای عشق نفسهایت
میدهد به من شوق زندگی گرمی دستهایت
بپذیر که دنیای عاشقانه ما همیشگیست
عشق در قلب من و تو ماندنیست
هر چه دلم خواست همان شد
و اینگونه شد که دلم عاشقت شد
مرا در زیر سایه قلبت جا دادی
و همین شد که قلبم به عشقت پناه آورد
آری با تو دیگر عشق قصه نیست
حقیقت است این روزها و لحظه ها
حقیقت است که دوستت دارم
حقیقت است که با تو هیچ غمی ندارم
حقیقت است که دنیا را نمیخواهم بی تو
مگر میشود این زندگی بدون تو؟
در آغوش تو ، محکم فشرده ام تو را در آغوشم
میمیریم برای هم
مینیشنی بر روی پاهای من و میبوسم لبهایت را....
با تو بودن همیشه تکراریست برای تپشهای قلبم
با تو بودن همیشه تکراریست برای اینکه حس کنم
عشق چیست و عاشق تو بودن چه لذتی دارد
چه اتفاق زیبایی بود تو را دیدن
چه حادثه شیرینی بود تو را داشتن
با تو بودن همین است
اینکه تا ابد شدی دنیایم ، 
اینکه تا ابد شدی مرحمی برای قلب تنهایم
قلبی که دیگر با تو تنها نیست
درهای قلبم دیگر برای کسی باز نیست
تا همیشه بسته شده بر روی تو
بمان و بمان ای که تنها عشق من هستی تو

عشق بی وفای من

دلم گرفته بود ، آن لحظه دلم هوای آغوشش کرده بود
تنها اشک بود که میریخت از گونه هایم
در آن لحظه تنها او را میخواستم در کنارم
محکم مرا در آغوش خودش گرفت
اشکهایم را از گونه هایم پاک کرد
و در گوشم گفت : دیوانه من که اینک در کنارتم
میگفت تا آخرش باتوام ، عزیزم آرام باش ، من در کنارتم
این را گفت و کمی آرام شدم ، اشک از چشمانم میریخت
دلم خالی شد و همین شد که من خوشحال شدم
مدتی گذشت دلم گرفته بود و او در کنارم نبود
دلم گرفته بود او دلش با من نبود
دیگر او نبود تا اشکهایم را پاک کند ، با حضورش مرا آرام کند
در این لحظه تنها و دلگیر ، او نیز مرا تنها گذاشته بود
حالا وقتش نبود که نباشی
حالا وقتش نبود که مرا در حسرت بودنت بگذاری
اینک در این لحظه ی تلخ و دلگیر تنها وجودت مرا آرام میکند
آن حرفها ، همان حرفها را یادت هست؟ آنها مرا آرام میکند
تو اینک کجایی که حال مرا عوض کنی ، کجایی که مرا ناز کنی...
مگر نگفته بودی همیشه با منی ، مگر نگفته بودی نمیگذاری
دیگر حالم اینگونه شود ، نمیگذاری حالم خراب شود
معنی دلتنگی را میفهمی؟
تو اصلا میفهمی دلم چقدر برایت تنگ شده ؟
میفهمی چقدر دوستت دارم؟
میفهمی بدون تو این زندگی را نمیخواهم؟
میفهمی که اینک در این لحظه تنها به تو نیاز دارم؟
پس کجای ای عشق بی وفای من؟
کجایی که آرامم کنی ، کجایی که مثل آن روز مرا محکم
در آغوش بگیری و با من درد دل کنی
دلم برای حرفهایت ، امیدهایت یک ذره شده
آیا هنوز بر سر آن حرفهایت هستی ؟
یا اینکه من تو را گم کردم و دیگر پیدایت نمیکنم؟
به چه کسی بگویم دلم گرفته ؟
به چه کسی بگویم تنها یک نفر است که میتواند آرامم کند
به چه کسی بگویم دردهای این دل خسته

به چه کسی  بگویم عاشقم ولی تنها ، تنها ، تنهای تنها....
عاشق باشی و تنها باشی
این رسمش نیست اگر بخواهی در این لحظه به یاد من نباشی ...
بیا مرا با آن دلخوشی های پوچت آرام کن ، به همین هم قانعم!
بیا و مرا آرام کن حتی اگر از ته دلت مرا نخواهی
حتی اگر دوستم نداشته باشی....

عاشقتم عزیزم

برای تو زندگی میکنم
به عشق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم
تویی که بودنت به من همه چیز میدهد
هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود...
عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت
این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم
نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم
تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی...
همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد
به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام...
به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام
به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام
و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته
با تو آغاز کردم و با تو میمیرم....
به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است
به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است
بودنم به عشق بودن تو است
اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است
در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام
خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار
میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار
تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم
تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم
نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست
بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم....
نمیگویم که مرا تنها نگذار
تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان
تا زمانی که هستی من نیز میمانم
اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم
نمیگویم تنها تو در قلبمی
نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلبمی...
قلبی که تنها تپشهایش برای تو است
زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست
به عشق بودن تو است !

تویی همه زندگی ام

با آمدنت به زندگی ام معنا دادی
تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من دادی
تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد
با آمدنت به من نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبم
آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم
با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند زد و 
خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع کرد
با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را....
شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را
حالا میفهمم عشق چقدر زیباست....
حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست...
با آمدنت چشمهایم را بستم
و در قلبم با چشمهایت عهد بستم که همیشه مال توام
همانگونه که میخواهی مال تو میشوم ...
از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم
تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم
تو همانی که میخواستم ، میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم
با آمدنت بی نیازم از همه چیز و همه کس
تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس!
تو را میخواهم که با آمدنت دلم را سپردم به چشمانت
تا با طلوع چشمان زیبایت سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود
تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم و بگویم خوشحالم از آمدنت
با آمدنت اینگونه شد راز زندگی ام
اینگونه شد که تو شدی همراز زندگی ام
و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش شدی همه زندگی ام....

بی خیال من شو

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن
از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم
نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم...
نگو که لایقم نیستی و میروی
نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی....
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست....
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم
بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی
بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم
از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند
در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی
تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی....
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند
تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم ...

روح عاشق

میدانم وقتی که بمیرم
هیچکس تکرار من نخواهد بود
نه در قلب تو..!
نه درزمین..!
اما هستیه روح عاشق من..
درنبض شعرهایم موج خواهد زد..!
وخاطرات بودن با من..
برقی خواهد شد
در چشمان تو.....!