خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا!
پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من
اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم
خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی
بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت
به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان
اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت
خواستم همیشگی باشی
اما دل کندی از من خسته و تنها!
بدجور شکستی قلبم را
من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم
بدجور گرفتی حالم را
اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم
حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت
روزهای با تو بودن گذشت و رفت
هر چه بینمان بود تمام شد و رفت
عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش
اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش!
بینمان هر چه بود تمام شد
آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد
این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد
ماندگار شد و دلم را سوزاند
کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا
من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا!
ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی
رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی...
همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد
همیشه دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد
خدایا کفر نمی گویم" پریشانم "
چه می خواهی تو از جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی زعرش خود به زیرآیی لباس فقرپوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیرپای نامردان بیندازی
زمین و آسمان را کفر می گویی
خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوند...ا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است