تقصیر ما نیست که بر روی حرفهایمان نمی مانیم ما بر زمینی زندگی می کنیم که روزی دو بار خودش را دور میزن
به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت:بازی
به نوجوانی گفتند:عشق چیست؟ گفت:رفیق بازی
به جوانی گفتند:عشق چیست؟ گفت:پول
و ثروت به پیرمردی گفتند:عشق چیست؟ گفت:عمر
به عاشقی گفتند:عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریست
------------------------------------------------------------
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصهُ مهر تو شنید
عشق تو مرا به کجا برده
تا به حال اینجا را ندیده بودم
دنیاییست شبیه آرزوها، رویاییست مثل آن روزها
روزهایی که من بودم و تنهایی
همیشه فکر میکردم دیگر تا ابد من و دلم تنهاییم
عشق تو مرا به چه حالی انداخته
این نوا، همان نواییست که عشق برای ما نواخته
روزها میگذشت و عاشق نمیشدم
همه رفتند و آمدند و من اسیر این و آن نمیشدم
اما.....آن روزی که تو آمدی
چه کردی با من، که اینک حال من اینگونه است
دل من بی قرار یک لحظه در کنار تو بودن است
چه کردی با دل من که اینک هوای دلم ، هوای دلتنگیست
کار هر روز و هر شب من بی قراریست
یک لحظه به بی تو بودن فکر کنم عاقبتش گریه و زاریست
بدجور مرا به رویاها برده ای ، مرا از این رویا بیدار نکن
حالا که عاشقم کردی، مرا دوباره با تنهایی آشنا نکن
قدم گذاشته ام در دنیایی دیگر ،این تنها
عشق تو است که توانسته قلب مرا دربرگیرد
تویی که توانستی مرا دیوانه ی چشمهای زیبایت کنی
تویی که توانستی مرا ، این دل تنهای مرا ، این دستهای خالی مرا
وجود سرد و اتاق تاریک مرا پر از نیاز کنی
آمدی و دلم را عاشق کردی و دستهایم را با دستهای گرمت پر کردی
و به آغوشم آمدی و با حضورت همه جا را پر از عشق و محبت کردی
نمیدانم چه بگویم ، تنها آرزوی من در این لحظات این شده که تو را ببوسم
تا با تو بودن را باور کنم و از اینکه تو را دارم روز و شب خدا رو شکر کنم
عشق تو مرا به کجا برده
یعنی این دل من است که به انتظار تو ساعتهاست
که چشم به آن دور دستها انداخته
گاهی وقتها میرسد که باور ندارم بیدارم، یا فکر میکنم دیوانه شده ام
یا حس میکنم که خوابم!
ببین عشق تو مرا به کجا آورده
این حال من نیست که اینک خیره به عکسهای توام
منتظر یک لحظه شنیدن صدای توام
به انتظار فردا و یک بار دیگر نگاه به چشمهای زیبای توام
ببین عشق تو مرا به چه روزی انداخته
آرامتر سکوت کن..........بی تفاوتی هایت آزارم می دهد
باز باران آمده تا در زیر آن قدم بزنم
باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بریزم
باز دلتنگی به سراغم آمده تا به یاد تو بیفتم
باز بی قراری و باز هم چشم انتظار
احساس من در این روز بارانی
احساسی به لطافت باران ، به رنگ آبی
آرزویی در دلم مانده ، شبیه حسرت ، شاید هم یک رویا
آن آرزو تویی ، که حتی لحظه ای اندیشیدن به این آرزو
مانند لحظه پریدن است ، مانند لحظه زیبای به تو رسیدن است
شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو
باز هم باران مرا به رویاها برده ،
خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش
دیوانه کرده این هوا
قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش
باز باران آمده تا یاد مرا در دلت زنده کند
تا به یاد آن روز به زیر باران بیایی
تا عطر حضور تو بیاید در آسمان آبی احساس تا باران بیاورد
عطر تو را به سوی من ، تا زیباتر کن آن احساس عاشقانه من
یک لحظه های چشمهایم را بر روی هم گذاشتم
قطره های باران بر روی گونه ام سرازیر میشد
به رویاها رفتم ، دلم برایت تنگ شده بود
خواستم برای یک لحظه تو را در رویاها ببینم
تا آتش دلتنگی هایم کمی کمتر شود
تا دلم باز هم به عشق دیدنت آرامتر شود ،
پرنده از شوق این باران با دیدن دیوانه ای مثل من
عاشقتر شود!
من و بودم سکوت بود و تنهایی و آسمان
تنها می آمد صدای قطره های باران
سکوت رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد
این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد
تو را دیدم ، نمیدانستم درون رویاهایم هستم
از آن شاخه به سوی تو پریدم
تو را در آغوش خودم کشیدم
گفتم که دلم برایت تنگ شده بود عزیزم
از آن رویا بیرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده
تو در کنار منی و باران تمام شده...