دیر زمانی است روی شاخة این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.
چون من در این دیار، تنها، تنهاست.
گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،
بام و در این سرای می رود از هوش.
راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه ـ روشن رؤیاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگی دور مانده: موج سرابی.
سایه اش افسرده بر درازی دیوار.
پردة دیوار و سایه: پردة خوابی.
خیره نگاهش به طرح های خیالی.
آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.
دارد خاموش اش چو با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.
ره به درون می برد حکایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.
دارد با شهرهای گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است.
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب های جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.
در هم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید.
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از در ای کاروان بگسسته ام.
گر چه می سوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
دیرگاهی است در این تنهایی | |||
رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا می خواند، لیک پاهایم در قیر شب است. رخنه ای نیست در این تاریکی: در و دیوار بهم پیوسته. سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته. نفس آدم ها سر بسر افسرده است. روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد. می کنم هر چه تلاش، او به من می خندد. نقش هایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود. طرح هایی که فکندم در شب، روز پیدا شد و با پنبه زدود. دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است. جنبشی نیست در این خاموشی: دست ها، پاها در قیر شب است.
|
ای عاشق زندگی اگر می دانی فاصله های زندگی را می توان با گریه پر کرد خوب گریه کن هر چه دلت خواست اشک بریز و گریه کن .
آنقدر گریه کن تا از این دنیا بروی. فاصله های زندگی را نباید با گریه پر کرد باید با محبت ودوستی پر کرد .
فاصله در زندگی امروز ما زندگی را پر از رنج وغصه کرده است .
یکی در غربت است ودلتنگ ویکی هم در آستانه جدایی است و دلگیر.
هردو هم غربت و هم جدایی خود فاصله ها را در زندگی پدید می آورند.
ای عشق من فاصله من وتو خیلی زیاد است خط سیاهی بین من وتو می باشد که ما را از رسیدن به هم باز می دارد .عشق که در زندگی نباشد محبت هم نیست محبت که در زندگی نباشد زندگی آغاز جدایی است و جدایی در زندگی آغاز فاصله های سیاه زندگی است.بیا تا پلی بین فاصله های تاریک زندگی بوسیله محبت وعشق بسازیم تا دوباره به هم برسیم وهمدیگر را در آغوش خود بگیریم و گرمای به هم رسیدنمان را احساس کنیم.
می توان با فاصله ها هم به هم رسید اگر محبت و دوستی در زندگی باشد
…بازم دلم گرفته..بازم اشک تو چشام اومد و عزم رفتن نکرد و بازم مهمون چشام شد...توان نوشتن ندارم این شعر رو درد عشق منه میدونم زیاده ولی درد من هم کم نیست.خدایا بازم میگم...شکـــــــرت
اونی که گفتم نرو گفت نمیشه
دیروز دیگه رفت واسه همیشه
وقتی می خواست بره من و صدا کرد
وایستاد و توی چشمام و نگاه کرد
گفت می دونی خودت واسم عزیزی
این اشکارم بهتره که نریزی
باید برم سفر واسم بهتره
ولی کسی که مونده عاشقتره
تقدیر ما از اولم همین بود
یکی تو آسمون، یکی زمین بود
هر جا برم همیشه ایرونی ام
غرق یه جور حس پریشونیم
تو تقدیر ما هرچی حیرونیه
مال خطوط روی پیشونیه
می خوام برم که تا ابد بمونم
سخته برای هردومون می دونم
گریه نکن گریه هات و نگه دار
لازم میشه گریه برای دیدار
نذار پر گریه بشه خاطره
هر کی که اشک نریزه عاشقتره
اون کسی که می خواد بشه ستاره
هیچ چاره ای به جز سفر نداره
بزار برم یه مدتی بمونم
شاید که قدر ایران و بدونم
اصلا شاید اونجا دوام نیارم
یا نا تمام بمونه اونجا کارم
دعا نکن اونجا بهم نسازه
آدم که حرفش دو تا شه می بازه
رفتن من شاید یه امتحانه
واسه شناسایی این زمانه
خودم می رم عکسان ولی تو قابه
می شنوه حرف و ولی بی جوابه
بارون که بارید برو زیر بارون
به یاد صحبتهای اون روزامون
تو چمدونم پر عطر یاسه
چشمام با چشمای تو در تماسه
فکر نکنی دوری واونجا نیستی
قلب من اینجاس تو که تنها نیستی
رفتن من بازیه سر نوشته
همونی که رو پیشونیم نوشته
غصه نخور زندگی رنگارنگه
یه وقتایی دور شدنم قشنگه
دیگه سفارش نکنم عزیزم
نذار منم اینجوری اشک بریزم
شاید یه روز به همدیگه رسیدیم
همدیگه رو شاید یه جایی دیدیم
شاید یه روزی دیدی که توی جاده
یه آشنا منتظرت وایستاده
مراقب گلدون اطلسی باش
یه وقتایی منتظر کسی باش
کسی که چشماش یه کمی روشنه
شاید یه قدری هم شبیه منه
کسی که چون می خواد بشه ستاره
هیچ چاره ای به جز سفر نداره
داغ دلت هر وقت که می شه تازه
بهش بگو با روزگار بسازه
دیگه باید برم که خیلی دیره
فقط نذار خاطرمون بمیره
اون رفت و از دور دستاشو تکون داد
خوبیاشو یه بار دیگه نشون داد
همه می گن فقط یه روز رفته
انگار ولی گذشته صد تا هفته
ای کاش نمی رفت و سفر نمی کرد
یا لا اقل من و خبر نمی کرد
اما نه خوب شد که من و خبر کرد
اشکام و دید و بعد اون سفر کرد
از وقتی رفت، دستام به آسمونه
شاید پشیمون بشه و نمونه
خودش می گفت چون که بشه ستاره
هیچ چاره ای به جز سفر نداره
انقدر می شینم که بشه ستاره
بیاد به کشور خودش دوباره
فهمیدم امروز سفرم یه درده
من چه کنم اگر که بر نگرده
پشت سرش آب می ریزم یه دریا
شاید پشیمون شه نمونه اونجا
الهی که بدون هیچ فرودی
بشه ستاره و بیاد به زودی
الهی که تموم چشم به راها
بیاد سفر کردشون از تو راها
الهی هیچ جا سفری نباشه
هی چشمی منتظر به در نباشه