درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

پروردگارابه من بیاموز دوست بدارم کسانی راکه دوستم ندارند ..
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...
به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند...
محبت کنم به کسانی که محبتی درحقم نکردند

تنهائی

تنهایم 

بی یار و یاور 

بی آنکه بدانم خود در آن غرق شده ام 

هر چه دست و پا میزنم پائیم تر می روم 

چاره ای نیست 

نا خواسته و ندانسته 

نا خواسته رفتم ببینم اما ندیدم 

و ندانسته چیدم میوه درخت بی کسی را 

برخی گوسند به خلق بد کرده ای 

آنان نداند که خلف به من بد کرده است 

حال به که گویم و از که خواهم 

کیست مرا در این دیار یاری کند؟ 

کیست که دستان مرا بگیرد و درهای رهائی را به روی من باز کند؟ 

کیست بداند چه کشیده ام و چه احساسی دارم! 

کیست که حتی بخواهد بداند!!! 

خسته ام  

بی امید فقط حرکت می کنم 

حرکت به سوی هدفی 

هدفی که خود سر گشته از بی هدفی است 

خود را بر روی موجی قرار داده ام که ساحلی ندارد 

تنها امیدم آن جزیره کوچکی است که هیچ گاه ندیده ام

عشق یعنی

عشق یعنی چون محمد پا به راه

عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه

عشق یعنی بیستون کندن به دست

عشق یعنی زاهد اما بُـت پرست

عشق یعنی همچو من شیدا شدن

عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی درد و محنت در درون

عشق یعنی یک تبلور یک سرود

عشق یعنی یک سلام و یک درود

زندگی زیباست

یادم باشد فردا ،حتما، ناز گل را بکشم...
حق به شب بو بدهم...
و نخندم دیگر، به ترکهای دل هر گلدان...!!
و به انگشت، نخی خواهم بست تا فراموش نگردد فردا...!  

 زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی خواهم رفت...
و شبی هست که نباشد، 

                                پس از آن فردایی....!!!

دوستت دارم

می خواهم بگویم بی وفا دلم نمیاد چون دوستت دارم
می خواهم بگویم رفیق می بینم رفیق رفیقش را تنها نمی گذارد
میگم خودت در جواب نامه ام بگو که با چی نامه ام را آغاز کنم.......
دیشب به عکست نگاه می کردم به من می خندیدی با خودم فکرها کردم بلند شدم برای هردومون چایی ریختم همین طور که چایی می خوردم با تو صحبت می کردم بهتر بگم درد دل می کردم آخه خیلی تنهام ازبس گریه کردم و اشک ریختم چایی من یخ کرد چون اشکهام تو چاییم ریخته شده بود ولی چایی تو داغ داغ بود چون توی بی معرفت یک قطره اشک هم نریخته بودی آن موقع بیشتر احساس تنهایی کردم
تو را به خدا بیا و مرا از این تنهایی نجاتم بده گاهی گریه هایم تمامی نداره چون خیلی دلم برایت تنگ میشه همه میگویند ازدواج کن ولی من هنوز می گویم تو زنده هستی و قبول نمی کنم
ده ساله نامه می نویسم و تو بطری قرار می دهم وبه وسط دریا می اندازم ولی تو هیچ جوابی به من نداده ای
چرا؟؟؟؟؟؟
منتظر جوابت  می مانم ..........
والسلام 

 

با تشکر از محمود عزیز