روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی
جالب بود
سلام وبلاگ زیبا و خوبی دارین .منتظر حضور شما در گنجینه محبت هستیم حتماً به ما سر بزنید
[گل][گل][گل]
زیبا بود و پر نکته
عالی تر از همیشه محشر بود .جیگر .دوست دارم بووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسس
از مکافات عمل غافل نشو
سلام خوبی عزیز. دیر به دیر وبلاگتو به روز می کنی . دلمون واسه متنات تنگ می شه . هر وقت با بچه ها دور هم می شینیم راجع به تو و وب قشنگت می حرفیم. بیشتر از خودت عکس بزار .
پاییز،ای پادشاه فصلها.........
متنتون زیبا بود .از خودتونه؟
خیلی قشنگ و جالب بود
بابت اینهمه هنر بهت تبریک میگم
واقعا زیبا بود خیلی خوشم اومد نمیدونم چه طوری احساسم رو بگم