درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

درد عشق امیر یوسف

غوغای عشق در دفتر عشق امیر یوسف

دل ساده ام

کلافه و بی قرارم ، خبری از گذر زمان ندارم !
دستهایم میلرزد ، اینک روز است یا شب ، این را هم نمی دانم
تنها دردی در سینه دارم و بغضی  که گلویم را می فشارد
تمام وجودم سرد است ، سیاهی لحظه هایم کار سرنوشت است
من دیوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بیچاره بودم
نمیخواستم عاشق شوم ، قلبم اسیر رویاهایم شد
رویاهایی که با تو داشتم ، کاش یاد تو را در خاطرم نداشتم
خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشی را فراموش کردم
خواستم اشک نریزم ، یک عالمه بغض در گلویم را جمع کردم
کلافه و بی قرارم ، مثل این است که دیگر هیچ امیدی ندارم
سادگی من بود که بیش از هرچیزی مرا میسوزاند،
کاش به تو اعتماد نمیکردم ، کاش تو را نمیدیدم و راه خودم را میرفتم
کاش لحظه ای که گفتی عاشقمی ، معنای عشق را نمیدانستم
همه جا مثل قلبم دلگیر است ، همه جا مثل چشمانم خیس است
همه جا مثل غروبها ، مثل پاییز و مثل این روزها نفسگیر است
همیشه میگفتم بی خیال ، اما اینبار بی خیالی به من گفت بی خیال
همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت!

همیشه بمان عشق من

تو خودت خوب میدانی عشقهای این زمانه پوچ است
تو خودت خوب میدانی احساسات قلبها دروغین است
مرا خوب نگاه کن ، غرق شو در چشمانم
میبینی که اینک در کنار توام
میبینی که من نیز مثل تو خیره به چشمان توام
اگر حرفهای مرا میشنوی
اگر درک میکنی چه میگویم تا آخرش می مانی
تا آخر حرفهای مرا میخوانی
بگذار همیشه همینگونه باشیم
خیانت و بی وفایی را به قصه عشقمان اضافه نکن
نگذار این قصه تلخ تمام شود
نگذار قصه گو چشمهایش پر از اشک شود
بگذار با شبهای پر ستاره مهربان باشیم
با خواب شبانه آرام باشیم ، با طلوع فردا شاد باشیم
بگذار همیشه احساس کنم یک عاشق واقعی ام و
احساس کنم یکی هست که از ته دل مرا میخواهد
بگذار برای یک بار هم که شده باور کنم
که از روی هوس با من نیستی
در قفس زندگی تنها نیستیم
برای یک بار هم که شده به همه بگویم که عاشق هم هستیم
نه از ترس اینکه همه از تو دور شوند بگویی که تنها هستی!
نگو به پای من نشستی
همیشه بگو به عشقمان وفادار هستی
این همان عهدیست که در روز اول با هم بستیم، اگر یادت نرود
اگر فراموش نکنی...
اگر آتش این عشق را با آب سرد بی وفایی خاموش نکنی
همیشه بمان...

همیشه این شعری را که اینک نوشته ام زیر لب بخوان...

خدایا با توام حواست کجاست ؟

خسته ام...
خیلی خسته ام...
از خودم... از کارام...
از این همه مشکل که تنهایی باید از پس همه شون بر بیام ولی نمیشه!
کلافه ام. کسلم. به بن بست رسیدم.
هیچ کس نیست به فریادم برسه.
هیچ کس نیست که حتی به درد دلم گوش بده.
کمک نخواستم...
فقط یه سنگ صبور لازم دارم.
همه ی حرفامو می زنم و تو فقط سکوت می کنی...
از این همه سکوت بیزارم.
صدامو می شنوی؟؟؟
با توام... کمکم کن.
من می شکنم. می میرم. خسته ام.
با چه زبونی بگم ؟ خسته ام. می فهمی؟
اینقدر نگو خودت کردی... می دونم.
خودم کردم که لعنت بر خودم باد ولی تو چرا کمکم نمی کنی؟
من... تنها ... این همه مشکل......... واااااااای! سخته...
به خودت قسم خیلی سخته...
تازه فهمیدم که چقدر ضعیفم...
خوب فهمیدم که هیچی نیستم...
به کمکت نیاز دارم
خدایاااااااااا با توام حواست کجاست ؟

چرا بی خبر رفتی؟

 رفتی ؟ بی خداحافظی؟
فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟
فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟
مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟
مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟
تو که اینک مرا تنها گذاشتی
تو که بر روی قلبم پا گذاشتی ، چه زود فراموشم کردی
مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی
مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست
و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری
پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود
عشقی در دلت نبود ز سهم من از با تو بودن همین بود!
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم
نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم
رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد
رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی
کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی
کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی !
چرا بی خبر رفتی؟

مهتاب عشق

به تو رسیدم در میان مهتاب
مهتابی که در دریای دلم نقش بسته بود
نگاهم میگذرد در میان امواج نورت
میرسد به سرزمین چشمانت
و به تو میدهد شور عشق را
عشقی که در دلم، صدای بی صدای برق چشمانت را میشنود
از راهی سبز میگذریم ، پلی نیست در میان راه
دستهای هم را میگیرم و با بالهای محبت پرواز میکنیم
پرواز به اوج همانجایی که باید رفت ، و نشست و از بالا دید دنیا را
تا بگویم به تو، آنچه را که میبینی خود تویی!
چشمانم مثل ستاره ایست خسته
دلم انگار عمریست که به پای ساحل سبز دلت به انتظار نشسته
میشنوی ؟ این صدای درد دلهای ماه و خورشید است
در کنار هم نیستند اما دل ماه در دل خورشید شب راه دارد!
دیگر به سکوت آن روز تاریک نمی اندیشم
بیشتر چشم به آن رودی که در کوه دلت سرازیر است دوخته ام
و میبینم چه زیباست عمق وجود تو!
میگذریم و میگذریم تا برسیم از آنچه که گذشته ایم !
میرسیم و میدویم به سوی آنچه باید برسیم
مینشینیم در زیر تک درختی
و همانجا که نشسته ایم همدیگر را در میان هم میفشاریم !
آنقدر همدیگر را میفشاریم تا هیچ چیز از من و تو به جا نماند، جز عشق !
عشقی که اینک به رنگ مهتاب است و به پای سکوت شبها نشسته
آری عشقمان پایانی ندارد!